#داستان_کوتاه
#مرتد
نویسنده
#آلبر_کامو
#قسمت_اول
@gardoonedastan
«چه آشوبی، چه آشوبی! باید افکارم را منظم کنم. از زمانی که آنان زبانم را بریدهاند، زبان دیگری، نمیدانم. پیوسته در جمجمهام میگردد، چیزی حرف می زند. یا کسی، که ناگهان سکوت میکند و سپس همه ازسرگرفته میشود، وای بسا چیزها میشنوم که خود نمیگویم، چه آشوبی، و اگر دهان بگشایم گویی صدای ریگهایی است که روی هم میغلتند. زبان میگوید: نظم، نظم. و در همان حال، سخنهای دیگری میگوید، بله من همیشه آرزمند نظم بودهام. دست کم یک چیزمسلم است: من انتظار کشیشی را میکشم که قراراست بیاید و جانشین من شود. این جا کنارجاده نشستهام. در فاصلهٔ یک ساعته تا شهر تقاصه، در حفرهٔ صخرههای فروریخته پنهان شدهام و برتفنگ کهنهام پشت دادهام. /
آفتاب روی صحرا طلوع میکند، هوا هنوز بسیار سرد است، تا لحظهای دیگر بسیار گرم خواهد شد، این سرزمین دیوانه میکند و من از آن همه سالیان دراز که دیگر حسابشان از دستم به در رفته است… نه، بازهم کوششی! آن کشیش مبلّغ قرار است که امروز صبح وارد شود، یا امشب. شنیدهام که همراه یک بلد میآید، ممکن است که هردو سوار بریک شتر باشند. من منتظر خوهم ماند. من منتظرمو سرما، تنها سرماست که مرا میلرزاند. صبرکن، ای غلام خاک برسر! من سالهاست که صبر کردهام.
آن زمان که وطنم بودم، در آن فلات بلند ماسیف سانترال، با پدر زمختم، و مادروحشی ام، و شراب، و هر روز آبگوشت پیه خوک، و به خصوص شراب، شراب ترشیده و سرد. و زمستان دراز.
و شوخیهای بارد، و برفهای بادروبه، و سرخسهای مشمئزکننده. آه! من میخواستم از آن جا بگریزم. یکباره همهٔ آنها را ترک گویم و زندگی را آغاز کنم، در آفتاب، با آب زلال. من گفتههای کشیشمان را باور داشتم، که با من از مدرسهٔ طلاب سخن میگفت، و هر روز به من میپرداخت، در آن سرزمین پروتستان – که هر وقت میخواست از دهکده عبور کند از پناه دیوارها میرفت – فرصت بسیار داشت. با من از آیندهام سخن میگفت و از آفتاب، ومی گفت که مذهب کاتولیک آفتاب است، و به من خواندن میآموخت، و زبان لاتین را وارد کلهٔ سخت من میکرد: «این پسر باهوش است، اما کله شق»، و کلهٔ من به قدری سخت بود که در همهٔ عمرم، با همهٔ زمین خوردنهایم، هیچ وقت بینیام خون نیفتاد؛ پدر الاغم میگفت: «کله خر است». در مدرسهٔ طلاب همه افتخار میکردند، یک
جانباز برخاسته از سرزمین پروتستان در حکم یک پیروزی بود، آمدن مرا چون برآمدن اوسترلیتزپذیره شدند. و راستی که چه آفتاب بی رنگی، به سبب آشامیدن الکل، آنها همه شراب ترش میآشامند و دندانهای همهٔ بچهها را کرم خورده است، خخ خخ، کشتن پدر، این است کاری که باید کرد، اما خطر این نیست که مبلّغ مذهبی شود، چون که خود از مدتها پیش مرده است، شراب ترش انجام شکمش را سوراخ کرده است، آن وقت فقط باید کشیش مبلّغ را کشت.
من خرده حسابی دارم که باید با او تسویه کنم و با استادانش، با استادان خودم که مرافریب دادند، با اروپای خاک برسر، همه مرا فریب دادند. تبلیغ مذهبی، ورد زبانشان همین بود، نزد وحشیان رفتن و به آنها گفتن: «این است خداوند گار من، او را بنگرید، او نه می زند و نه میکشد، به آهنگی نرم فرمان میدهد، سوی دیگر چهرهاش را پیش میآورد تا بر آن سیلی زنند، او بزرگترین خداوندان است، او را بگزینید، ببینید که چگونه مرا نیکرتر ساخته است، مرا بیازارید تا خود معاینه ببینید.» بله، من باور کردم، خخ خخ، و خودم را نیکوتر میدیدم، درشت و فربه شده بودم، تقریباً زیبا بودم. میخواستم آزار ببینم و دشنام بشنوم. هنگامی که با صفهای سیاه به هم فشرده در تابستان زیرآفتاب شهر گرنوبل راه میرفتیم و به دخترانی برمی خوردیم که رختهای نازک کوتاه پوشیده بودند من چشم از آنها بر نمیگرداندم. من آنها را تحقیرمی کردم، منتظر بودم که آزارم دهند و آنها گاه گاه میخندیدند.
👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#مرتد
نویسنده
#آلبر_کامو
#قسمت_اول
@gardoonedastan
«چه آشوبی، چه آشوبی! باید افکارم را منظم کنم. از زمانی که آنان زبانم را بریدهاند، زبان دیگری، نمیدانم. پیوسته در جمجمهام میگردد، چیزی حرف می زند. یا کسی، که ناگهان سکوت میکند و سپس همه ازسرگرفته میشود، وای بسا چیزها میشنوم که خود نمیگویم، چه آشوبی، و اگر دهان بگشایم گویی صدای ریگهایی است که روی هم میغلتند. زبان میگوید: نظم، نظم. و در همان حال، سخنهای دیگری میگوید، بله من همیشه آرزمند نظم بودهام. دست کم یک چیزمسلم است: من انتظار کشیشی را میکشم که قراراست بیاید و جانشین من شود. این جا کنارجاده نشستهام. در فاصلهٔ یک ساعته تا شهر تقاصه، در حفرهٔ صخرههای فروریخته پنهان شدهام و برتفنگ کهنهام پشت دادهام. /
آفتاب روی صحرا طلوع میکند، هوا هنوز بسیار سرد است، تا لحظهای دیگر بسیار گرم خواهد شد، این سرزمین دیوانه میکند و من از آن همه سالیان دراز که دیگر حسابشان از دستم به در رفته است… نه، بازهم کوششی! آن کشیش مبلّغ قرار است که امروز صبح وارد شود، یا امشب. شنیدهام که همراه یک بلد میآید، ممکن است که هردو سوار بریک شتر باشند. من منتظر خوهم ماند. من منتظرمو سرما، تنها سرماست که مرا میلرزاند. صبرکن، ای غلام خاک برسر! من سالهاست که صبر کردهام.
آن زمان که وطنم بودم، در آن فلات بلند ماسیف سانترال، با پدر زمختم، و مادروحشی ام، و شراب، و هر روز آبگوشت پیه خوک، و به خصوص شراب، شراب ترشیده و سرد. و زمستان دراز.
و شوخیهای بارد، و برفهای بادروبه، و سرخسهای مشمئزکننده. آه! من میخواستم از آن جا بگریزم. یکباره همهٔ آنها را ترک گویم و زندگی را آغاز کنم، در آفتاب، با آب زلال. من گفتههای کشیشمان را باور داشتم، که با من از مدرسهٔ طلاب سخن میگفت، و هر روز به من میپرداخت، در آن سرزمین پروتستان – که هر وقت میخواست از دهکده عبور کند از پناه دیوارها میرفت – فرصت بسیار داشت. با من از آیندهام سخن میگفت و از آفتاب، ومی گفت که مذهب کاتولیک آفتاب است، و به من خواندن میآموخت، و زبان لاتین را وارد کلهٔ سخت من میکرد: «این پسر باهوش است، اما کله شق»، و کلهٔ من به قدری سخت بود که در همهٔ عمرم، با همهٔ زمین خوردنهایم، هیچ وقت بینیام خون نیفتاد؛ پدر الاغم میگفت: «کله خر است». در مدرسهٔ طلاب همه افتخار میکردند، یک
جانباز برخاسته از سرزمین پروتستان در حکم یک پیروزی بود، آمدن مرا چون برآمدن اوسترلیتزپذیره شدند. و راستی که چه آفتاب بی رنگی، به سبب آشامیدن الکل، آنها همه شراب ترش میآشامند و دندانهای همهٔ بچهها را کرم خورده است، خخ خخ، کشتن پدر، این است کاری که باید کرد، اما خطر این نیست که مبلّغ مذهبی شود، چون که خود از مدتها پیش مرده است، شراب ترش انجام شکمش را سوراخ کرده است، آن وقت فقط باید کشیش مبلّغ را کشت.
من خرده حسابی دارم که باید با او تسویه کنم و با استادانش، با استادان خودم که مرافریب دادند، با اروپای خاک برسر، همه مرا فریب دادند. تبلیغ مذهبی، ورد زبانشان همین بود، نزد وحشیان رفتن و به آنها گفتن: «این است خداوند گار من، او را بنگرید، او نه می زند و نه میکشد، به آهنگی نرم فرمان میدهد، سوی دیگر چهرهاش را پیش میآورد تا بر آن سیلی زنند، او بزرگترین خداوندان است، او را بگزینید، ببینید که چگونه مرا نیکرتر ساخته است، مرا بیازارید تا خود معاینه ببینید.» بله، من باور کردم، خخ خخ، و خودم را نیکوتر میدیدم، درشت و فربه شده بودم، تقریباً زیبا بودم. میخواستم آزار ببینم و دشنام بشنوم. هنگامی که با صفهای سیاه به هم فشرده در تابستان زیرآفتاب شهر گرنوبل راه میرفتیم و به دخترانی برمی خوردیم که رختهای نازک کوتاه پوشیده بودند من چشم از آنها بر نمیگرداندم. من آنها را تحقیرمی کردم، منتظر بودم که آزارم دهند و آنها گاه گاه میخندیدند.
👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان