#داستان_کوتاه
#مرتد
نویسنده
#آلبر_کامو
#قسمت_هفتم
@gardoonedastan
گناه! چه گناهی، من میخندم گناه چیست، ثواب چیست، مرا بر سینهٔ دیوار چسباندند، دستی فولادین فکهایم را فشرد، دستی دیگر هم دهانم را گشود و زبانم را کشید تا به خون افتاد، آیا من بودم که با آن فریاد حیوانی چنان نعره میکشیدم، نوازشی برنده خنک، آری عاقبت خنک، از روی زبانم گذشت. چون به هوش آمدم درمیان تاریکی شب تنها بودم، چسبیده بردیوار، غرقه درخون ماسیده، دهان بندی ازعلف خشکیده با بوی عجیبی دهانم را میانباشت که دیگر خون از آن نمیچکید اما از جنبنده خالی بود درخلاء آن فقط شکنجه آوری می زیست. خواستم برخیزم، اما پس افتادم، شاد، نومیدانه شاد شدم که عاقبت میمیرم، مرگ نیز خنک است و سایهاش پناهگاه هیچ خدایی نیست.
من نمردم. نفرتی نورس یک رزو پا به پای من از جا برخاست به سوی در کنج اتاق رفت، آن را گشود و پشت سرمن بست. من از متعلقاتم نفرت داشتم، بت اعظم آن جا بود و من از کنج سوراخی که در آن ایستاده بودم کاری کردم بالاتر از آن که نماز بگزارم: من به او ایمان آوردم هر ایمانی را که تا آن زمان داشتم نفی کردم. سلام او. قوّت، قدرت بود، او را میشد از میان برداشت اما نمیشد به ایمان واداشت، اوبا چشمهای تهی زنگ زدهاش از فراز سرم مینگریست. سلام! اوارباب بود، تنها او خدا بود و صفت چون و چرا ناپذیرش شرارت بود، ارباب نیک وجود ندارد. برای نخستین بار، از فرط دیدن آزار شنیدن دشنام، با تنی سراسرنعره زنان از دردی یگانه، خودم را تسلیم کردم فرمان بدخواهانه اش را تأیید کردم دروجود او عنصر شّرجهان را پرستیدم. اسیر ملکوت او شدم، همان شهر سترون، تراشیده درکوه نمک، مجزّا از طبیعت، محروم از گلهای کم دوام و کمیاب بیابان، مهجور از آن تصادفها یا مهربانیها ابری راه گم کرده بارانی خشمگین، مستعجل که حتی آفتاب یا ماسه نیزفیض آنرا چشیده _ واقبت شهرنظم، با زاویههای قایمش، با اتاقهای مربعیاش، با مردمان خشک و خشنش، من آزادانه به تابعیت آن درآمدم، من رعیت نفرت زده و شکنجه دیدهای از رعایای آن شدم افسانهٔ دورو درازی که به من آموخته بودند طرد کردم.
مرا فریب داده بودند، حقیقت مربعی سنگین و فشرده است، زیروبم نمیپذیرد، نیکی خواب و خیال است، طرحی است که تحقّقش همیشه به آینده موکول میشود و همواره با تلاشی توان فرسا باید به دنبالش دوید، حّدی است که هرگز به آن نتوان رسید، حکومت آن محال است. تنها بدی که میتواند تا حد و نهایت خود پیش رود و جابرانه حکومت کند، اوست که باید به خدمتش کمربست تا سلطنت مسلمش برزمین مسلط شود. سپس ببینیم که چه شود. «سپس» یعنی چه، فقط بدی حاضر و همیشگی است.
مرگ بر اروپا، برخرد، برشرف، برصلیب! بله، میبایست که من به کیش اربابانم بگروم، بله بله من غلام حلقه به گوش بودم، اما منهم شریربشوم با وجود پاهای بهم بستهام و دهان بیزبانم دیگرغلام نیستم. آه! این گرما دیوانهام میکند، صحرا زیر روشنایی قّهارازهمه سو فریاد میکشد، و او، آن یکی، آن خدای نیکی و مهربانی که تنها شنیدن نامش مرا از خود بی خود میکند، من او را طرد میکنم زیرا اکنون میشناسمش. او خواب میدید و میخواست دروغ به گوید، زبان اش را بریدند تا کلامش مردم را نفریبد، تن او را میخ آجین کردند، حتی سرش را، سرمسکین بی نوایش را، هم چون سرمن اکنون، چه آشوبی، وه که چه خستهام، و زمین نلرزید، مطمئنم که نلرزید، زیرا آن که کشته بودند از پاکان و راستان نبود، من او را باورندارم، پاکان و راستان وجود ندادر، فقط اربابان ناپاک و شریروجود دارند که حقیقت قاهر را برروی زمین مستقرو مسلط میکنند. آری، تنها بت اعظم است که قدرت دارد، او خدای یگانهٔ این جهان است، اصول دین او، تنها دستور او نفرت است، سرچشمهٔ حیات است، آب خنک است، خنک مانند عرق نعناع که دهان را سرد و شکم را میسوزاند. 👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#مرتد
نویسنده
#آلبر_کامو
#قسمت_هفتم
@gardoonedastan
گناه! چه گناهی، من میخندم گناه چیست، ثواب چیست، مرا بر سینهٔ دیوار چسباندند، دستی فولادین فکهایم را فشرد، دستی دیگر هم دهانم را گشود و زبانم را کشید تا به خون افتاد، آیا من بودم که با آن فریاد حیوانی چنان نعره میکشیدم، نوازشی برنده خنک، آری عاقبت خنک، از روی زبانم گذشت. چون به هوش آمدم درمیان تاریکی شب تنها بودم، چسبیده بردیوار، غرقه درخون ماسیده، دهان بندی ازعلف خشکیده با بوی عجیبی دهانم را میانباشت که دیگر خون از آن نمیچکید اما از جنبنده خالی بود درخلاء آن فقط شکنجه آوری می زیست. خواستم برخیزم، اما پس افتادم، شاد، نومیدانه شاد شدم که عاقبت میمیرم، مرگ نیز خنک است و سایهاش پناهگاه هیچ خدایی نیست.
من نمردم. نفرتی نورس یک رزو پا به پای من از جا برخاست به سوی در کنج اتاق رفت، آن را گشود و پشت سرمن بست. من از متعلقاتم نفرت داشتم، بت اعظم آن جا بود و من از کنج سوراخی که در آن ایستاده بودم کاری کردم بالاتر از آن که نماز بگزارم: من به او ایمان آوردم هر ایمانی را که تا آن زمان داشتم نفی کردم. سلام او. قوّت، قدرت بود، او را میشد از میان برداشت اما نمیشد به ایمان واداشت، اوبا چشمهای تهی زنگ زدهاش از فراز سرم مینگریست. سلام! اوارباب بود، تنها او خدا بود و صفت چون و چرا ناپذیرش شرارت بود، ارباب نیک وجود ندارد. برای نخستین بار، از فرط دیدن آزار شنیدن دشنام، با تنی سراسرنعره زنان از دردی یگانه، خودم را تسلیم کردم فرمان بدخواهانه اش را تأیید کردم دروجود او عنصر شّرجهان را پرستیدم. اسیر ملکوت او شدم، همان شهر سترون، تراشیده درکوه نمک، مجزّا از طبیعت، محروم از گلهای کم دوام و کمیاب بیابان، مهجور از آن تصادفها یا مهربانیها ابری راه گم کرده بارانی خشمگین، مستعجل که حتی آفتاب یا ماسه نیزفیض آنرا چشیده _ واقبت شهرنظم، با زاویههای قایمش، با اتاقهای مربعیاش، با مردمان خشک و خشنش، من آزادانه به تابعیت آن درآمدم، من رعیت نفرت زده و شکنجه دیدهای از رعایای آن شدم افسانهٔ دورو درازی که به من آموخته بودند طرد کردم.
مرا فریب داده بودند، حقیقت مربعی سنگین و فشرده است، زیروبم نمیپذیرد، نیکی خواب و خیال است، طرحی است که تحقّقش همیشه به آینده موکول میشود و همواره با تلاشی توان فرسا باید به دنبالش دوید، حّدی است که هرگز به آن نتوان رسید، حکومت آن محال است. تنها بدی که میتواند تا حد و نهایت خود پیش رود و جابرانه حکومت کند، اوست که باید به خدمتش کمربست تا سلطنت مسلمش برزمین مسلط شود. سپس ببینیم که چه شود. «سپس» یعنی چه، فقط بدی حاضر و همیشگی است.
مرگ بر اروپا، برخرد، برشرف، برصلیب! بله، میبایست که من به کیش اربابانم بگروم، بله بله من غلام حلقه به گوش بودم، اما منهم شریربشوم با وجود پاهای بهم بستهام و دهان بیزبانم دیگرغلام نیستم. آه! این گرما دیوانهام میکند، صحرا زیر روشنایی قّهارازهمه سو فریاد میکشد، و او، آن یکی، آن خدای نیکی و مهربانی که تنها شنیدن نامش مرا از خود بی خود میکند، من او را طرد میکنم زیرا اکنون میشناسمش. او خواب میدید و میخواست دروغ به گوید، زبان اش را بریدند تا کلامش مردم را نفریبد، تن او را میخ آجین کردند، حتی سرش را، سرمسکین بی نوایش را، هم چون سرمن اکنون، چه آشوبی، وه که چه خستهام، و زمین نلرزید، مطمئنم که نلرزید، زیرا آن که کشته بودند از پاکان و راستان نبود، من او را باورندارم، پاکان و راستان وجود ندادر، فقط اربابان ناپاک و شریروجود دارند که حقیقت قاهر را برروی زمین مستقرو مسلط میکنند. آری، تنها بت اعظم است که قدرت دارد، او خدای یگانهٔ این جهان است، اصول دین او، تنها دستور او نفرت است، سرچشمهٔ حیات است، آب خنک است، خنک مانند عرق نعناع که دهان را سرد و شکم را میسوزاند. 👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان