یک اشتباه زیبا!
رحیم قمیشی
آقای امینیمهر با خوشحالی گفت مراسم جشن نیمه شعبان را در مرکزی غیر از انجمن اسلامی گرفتهایم، و اصرار داشت ما هم برویم. من هم با قول آنکه واقعا جشن باشد نه سخنرانی قبول کردم.
دکتر امینیمهر آن سال دبیر انجمن اسلامی دانشجویان ایرانی در شهر پونای هندوستان بود. ما با آنکه تازه وارد بودیم چند هفتهای میشد مراسم دعای کمیل انجمن اسلامی را در پانچواتی شرکت میکردیم. مراسم فرصت خیلی خوبی بود تا ایرانیهای غریب افتاده در آن گوشه دنیا را میدیدیم و دلمان هوایی میخورد.
هر چند دعای کمیل همیشه با پذیرایی شام بود، ولی بالاخره یکساعت مرثیه و سینهزنی هم داشت و برای بچههای کوچک ما هیچ جذبهای نداشت. ولی حالا جشن دعوت شده بودیم، آن هم تالار.
روز موعود از یکی دو ساعت قبلش همه آماده بودیم، آدرس را میدانستم، نزدیک دانشگاه بود. چند تالار روباز بودند که گاهی دیده بودم جشنهای عروسی هم آنجا برگزار میشد.
وقتی رسیدیم با صحنه جالبی برخورد کردیم. واقعا جشن برقرار بود! از بلندگو ترانه شاد هندی پخش میشد و صندلیهای زیادی داخل حیاط روباز چیده بودند. جالب بود که جمعیتی هم آن جلو در حال پایکوبی بودند! بچههای کوچکم دیگر خودشان را از شادی گم کرده بودند.
من که هنوز با دانشجوهای قدیمی خیلی آشنایی نداشتم فقط دنبال آقای امینیمهر میگشتم، ولی هر چه نگاه میکردم او را نمیدیدم. روی همان صندلیهای آخر نشستیم و به تماشای خواننده و جشن و رقص مشغول شدیم که مرد سیاهچرده و مهربانی آمد و به اصرار ما را به ردیف جلو برد. عجیب بود همه هندی بودند و رنگ پوست ما و نوع لباس پوشیدن دخترها و خانمم که با روسری به مراسم آمده بودند ما را از سایر مهمانها متمایز میکرد. رفتیم جلو ولی هنوز یک ایرانی هم ندیده بودیم! خواننده هندی ما را که دید به حرارت خواندنش اضافه کرد و نوجوانان و جوانانی که اطراف خواننده میرقصیدند به شدت رقصشان اضافه کردند! حالا جمعیت با چنان انرژیای بالا و پایین میپریدند و خوشحالی میکردند که ما به عمرمان ندیده بودیم!
کم کم داشتم نگران یک اشتباه میشدم. آدرس را که درست آمده بودم، اما روز را به شک افتادم.
آقای امینیمهر گفته بود جمعه شب، یا شب جمعه که حالا ما رفته بودیم؟!!
چند دقیقه بعد مطمئن شدیم اشتباه رفتهایم!
وقتی که عروس زیبای هندی دستش توی دست داماد برای خوشامدگویی آمدند جلو. عروس هندی از نوک انگشتان دستش تا فرق سرش نقش و نگارهای زیبای مهندی کشیده و طلاهای بدلی آویزان کرده بود و داماد که لباس سنتی هندی پوشیده و کلاه قشنگی روی سرش بود، با خوشحالی و خنده از اینکه به مجلس عروسیشان رفته بودیم تشکر میکردند، و من که با کلی ریش و خانمم که با حجاب کامل حاضر شده بودیم خجالت زده پاسخ احساساتشان را میدادیم!
حالا ما ردیف جلوی یک عروسی هندی نشسته بودیم و داماد و عروس هم به افتخارمان همان کنار ما نشسته بودند. عروسیای ساده و باصفا، که همه تجملاتش چراغهای فراوانی بود که سرتاسر حیاط بزرگ روشن کرده بودند و بلندگوهایی که زمین را تکان میداد. خجالت هم میکشیدیم بگوییم اشتباه آمدهایم.
پدر عروس با چنان حرارتی از جزییات مراسم برایمان تعریف میکرد و ما که هیچ نمیفهمیدیم تنها از شور و حس و خنده او انرژی میگرفتیم.
ترانههای هندی درختها را به رقص میاندازند حالا چندین سیستم دور و بر ما داشتند میخواندند، و ما که بیاراده و ناخواسته تکان میخوردیم!!
ما شده بودیم مهمان عروسی هندی...
آنقدر خواندند و زدند و رقصیدند. آنقدر گفتند و خندیدند و احترام گذاشتند که نفهمیدیم کی نیمه شب شد و چطور غذاهای خوشمزه و بسیار تندشان را خوردیم.
وقتی بلند شدیم برگردیم خانه، من و خانمم هر کدام چند سال جوانتر شده بودیم. گونههایمان از بس خندیده بودیم خط افتاده بودند. بچه ها از بس مثل هندیها بالا و پایین پریده بودند خیس عرق شده بودند. صندلیها پایههایشان چند سانتیمتر توی زمین فرو رفته بود، و گوشهایمان جز صدای بلند ترانههای هندی هیچ چیز نمیشنید...
جشن عروسی ساده و البته بسیار باشکوهی بود.
چقدر لذت بردیم از صفا و صمیمیت و مهربانیای که در مردم معمولی و مراسم سادهشان موج میزد.
چقدر کیف کردیم وقتی فهمیدیم هر ترانه و خنده و جنبشی گناه نیست.
چقدر حس خوبی داشتیم وقتی مزه یک جشن زیبا را حس کردیم...
و چقدر خوشحال شدیم وفتی متوجه شدیم؛ "ما هم میتوانیم خوش باشیم"
می شود با یک اتفاق ساده هم خوش بود و خندید.
و ما این را نمی دانستیم!
چه اشتباه زیبا و دلنشینی شد آن شب...
و چه جشنی شد آن شب...
فردا شب هم
همان جا رفتیم مراسم انجمن...
جشن توام با سخنرانیها!
@ghomeishi3
رحیم قمیشی
آقای امینیمهر با خوشحالی گفت مراسم جشن نیمه شعبان را در مرکزی غیر از انجمن اسلامی گرفتهایم، و اصرار داشت ما هم برویم. من هم با قول آنکه واقعا جشن باشد نه سخنرانی قبول کردم.
دکتر امینیمهر آن سال دبیر انجمن اسلامی دانشجویان ایرانی در شهر پونای هندوستان بود. ما با آنکه تازه وارد بودیم چند هفتهای میشد مراسم دعای کمیل انجمن اسلامی را در پانچواتی شرکت میکردیم. مراسم فرصت خیلی خوبی بود تا ایرانیهای غریب افتاده در آن گوشه دنیا را میدیدیم و دلمان هوایی میخورد.
هر چند دعای کمیل همیشه با پذیرایی شام بود، ولی بالاخره یکساعت مرثیه و سینهزنی هم داشت و برای بچههای کوچک ما هیچ جذبهای نداشت. ولی حالا جشن دعوت شده بودیم، آن هم تالار.
روز موعود از یکی دو ساعت قبلش همه آماده بودیم، آدرس را میدانستم، نزدیک دانشگاه بود. چند تالار روباز بودند که گاهی دیده بودم جشنهای عروسی هم آنجا برگزار میشد.
وقتی رسیدیم با صحنه جالبی برخورد کردیم. واقعا جشن برقرار بود! از بلندگو ترانه شاد هندی پخش میشد و صندلیهای زیادی داخل حیاط روباز چیده بودند. جالب بود که جمعیتی هم آن جلو در حال پایکوبی بودند! بچههای کوچکم دیگر خودشان را از شادی گم کرده بودند.
من که هنوز با دانشجوهای قدیمی خیلی آشنایی نداشتم فقط دنبال آقای امینیمهر میگشتم، ولی هر چه نگاه میکردم او را نمیدیدم. روی همان صندلیهای آخر نشستیم و به تماشای خواننده و جشن و رقص مشغول شدیم که مرد سیاهچرده و مهربانی آمد و به اصرار ما را به ردیف جلو برد. عجیب بود همه هندی بودند و رنگ پوست ما و نوع لباس پوشیدن دخترها و خانمم که با روسری به مراسم آمده بودند ما را از سایر مهمانها متمایز میکرد. رفتیم جلو ولی هنوز یک ایرانی هم ندیده بودیم! خواننده هندی ما را که دید به حرارت خواندنش اضافه کرد و نوجوانان و جوانانی که اطراف خواننده میرقصیدند به شدت رقصشان اضافه کردند! حالا جمعیت با چنان انرژیای بالا و پایین میپریدند و خوشحالی میکردند که ما به عمرمان ندیده بودیم!
کم کم داشتم نگران یک اشتباه میشدم. آدرس را که درست آمده بودم، اما روز را به شک افتادم.
آقای امینیمهر گفته بود جمعه شب، یا شب جمعه که حالا ما رفته بودیم؟!!
چند دقیقه بعد مطمئن شدیم اشتباه رفتهایم!
وقتی که عروس زیبای هندی دستش توی دست داماد برای خوشامدگویی آمدند جلو. عروس هندی از نوک انگشتان دستش تا فرق سرش نقش و نگارهای زیبای مهندی کشیده و طلاهای بدلی آویزان کرده بود و داماد که لباس سنتی هندی پوشیده و کلاه قشنگی روی سرش بود، با خوشحالی و خنده از اینکه به مجلس عروسیشان رفته بودیم تشکر میکردند، و من که با کلی ریش و خانمم که با حجاب کامل حاضر شده بودیم خجالت زده پاسخ احساساتشان را میدادیم!
حالا ما ردیف جلوی یک عروسی هندی نشسته بودیم و داماد و عروس هم به افتخارمان همان کنار ما نشسته بودند. عروسیای ساده و باصفا، که همه تجملاتش چراغهای فراوانی بود که سرتاسر حیاط بزرگ روشن کرده بودند و بلندگوهایی که زمین را تکان میداد. خجالت هم میکشیدیم بگوییم اشتباه آمدهایم.
پدر عروس با چنان حرارتی از جزییات مراسم برایمان تعریف میکرد و ما که هیچ نمیفهمیدیم تنها از شور و حس و خنده او انرژی میگرفتیم.
ترانههای هندی درختها را به رقص میاندازند حالا چندین سیستم دور و بر ما داشتند میخواندند، و ما که بیاراده و ناخواسته تکان میخوردیم!!
ما شده بودیم مهمان عروسی هندی...
آنقدر خواندند و زدند و رقصیدند. آنقدر گفتند و خندیدند و احترام گذاشتند که نفهمیدیم کی نیمه شب شد و چطور غذاهای خوشمزه و بسیار تندشان را خوردیم.
وقتی بلند شدیم برگردیم خانه، من و خانمم هر کدام چند سال جوانتر شده بودیم. گونههایمان از بس خندیده بودیم خط افتاده بودند. بچه ها از بس مثل هندیها بالا و پایین پریده بودند خیس عرق شده بودند. صندلیها پایههایشان چند سانتیمتر توی زمین فرو رفته بود، و گوشهایمان جز صدای بلند ترانههای هندی هیچ چیز نمیشنید...
جشن عروسی ساده و البته بسیار باشکوهی بود.
چقدر لذت بردیم از صفا و صمیمیت و مهربانیای که در مردم معمولی و مراسم سادهشان موج میزد.
چقدر کیف کردیم وقتی فهمیدیم هر ترانه و خنده و جنبشی گناه نیست.
چقدر حس خوبی داشتیم وقتی مزه یک جشن زیبا را حس کردیم...
و چقدر خوشحال شدیم وفتی متوجه شدیم؛ "ما هم میتوانیم خوش باشیم"
می شود با یک اتفاق ساده هم خوش بود و خندید.
و ما این را نمی دانستیم!
چه اشتباه زیبا و دلنشینی شد آن شب...
و چه جشنی شد آن شب...
فردا شب هم
همان جا رفتیم مراسم انجمن...
جشن توام با سخنرانیها!
@ghomeishi3