صبح سختی بود. از سر و صدای مهمونها در رفتم و توی سرما و بارون کلاه سویشرت بدبخت رو روی کلهم پهن کردم تا سرما به کلهی کچلم نفوذ نکنه. رفتم به خرابهای که با غزل روی دیوارهاش شعر و آهنگ نوشته بودیم و زیرش تاریخ زده بودیم شهریور هزار و سیصد و نود و هشت. چرا نود و هشت انقدر دوره؟ ده دقیقهای همونجا خشک شدم. صدای خندههامون رو شنیدم، دیدم که داریم با هم عکس میگیریم و غزل کوهباشودلنبند رو پلی میکنه. چهرازی توی گوشهامون میگه و میگه. خشک میشم بین همهی خاطراتی که نوجوونیم رو زیبا و تباه کرده. همهشون رو دوست دارم، حتی اگه عین بغض توی گلوم سنگینی کنن. ساندویچی رو خریدم که غزل همیشه از همون سوپری میخرید. مدرسه و حیاط خالی بود. ساندویچ رو خوردم و درد تموم جونم رو گرفت. نیمکتی که غزل روش نشست و باهامون خدافظی کرد، خیس بارون بود. از مدرسه دربست سوار شدم تا سرکار پیش مامان. کنار شاگردهاش نشستم و دیودیگبهسر دیدم. نمیشد برم خونه. از صدای مهمونهایی که حالشون خوب نیست بیزارم. مهمونیهای چندروزه بیمارم میکنن. دلم برای غزل تنگ شده و به مامان میگم حتی توی بلادکفر هم تنها نمیمونه و این خوبه. دلم نمیخواد غربت بچشه. دلم نمیخواد از خونه فراری باشم.
#ناقصیده