چهرهی به خواب رفتهی بهترین دوستش باعث میشد ضربان قلبش نفس گیر تر از همیشه بشه،
بدون ارادهای از خودش کنار تخت زانو زد، چهرهی تهیونگ با همیشه فرق داشت، بی دفاع تر از همیشه بود..
_متاسفم تهیونگ، بابت این حس که نمیدونم چجوری درمن به وجود آوردی متاسفم..
به آرومی با انگشت ریز و کوچکش جزئیات صورت پسر روبهروشو لمس میکرد، لبای خوش فرمش داشت جیمین رو از خودبیخود میکرد؛
تاکی باید این حس رو مخفی میکرد، تاکی باید نقش بازی میکرد؟
مجازات این حس به بهترین دوستش چی بود؟
از تمامش میترسید، از خودش و کاری که این پسر با قلبش کرده،
_چیکار کردی باهام؟ چرا خودم نمیدونم داره چی میشه؟
صورتشو بدون هیچ ارادهای جلو برد و با بوسهی ریزی از لبای اون تپش قلبش تند تر از قبل هم شد؛
با ترس به چشمای بستهی تهیونگ خیره شد، اشکاش از چشمای تیلهایش سرازیر شده بود؛
باز با لبای لرزونش اونو بوسید، این بار بیشتر مکث کرد و چشماشو بست.
با عجله بلند شد و از اتاق تهیونگ خارج شد؛
پسرکی که روی تخت خودشو به خواب زده بود بعد از رفتن جیمین چشماشو باز کرد؛
بهترین دوستش اونو بوسید..
وجود تهیونگ پر از ترس شده بود، انگار قلبش از تپیدن منصرف شده بود؛
این حس ناآشنا چی میتونست باشه..