سـاعت ها میـگذرند و من همـچنان در خـلاءِ باتلاق سپـری میـکنم عقـربه های سـاعت مدام حرکـت میکـنند و من خـیره به آن هـا در باتـلاق افکـارم تا جـناغ سیـنه فـرو رفـته ام
نمـیدانم چـه طالعیـست که اینـگونه رنجـور و گمراهـم کرده
افکار عظـیم الجـثه روی خـرمن ها فکـر کشف نشـده تلنـبار خواهنـد شد و با ایـن روند سـطح باتـلاق میتـواند از جـناغ سیـنه تا به اسـتخوان فک سرایـت کند
کسـی که تـمام وجودم را زیر فریـب عشـقش احاطـه کرده اسـت که تمام سـلول های بدنـم عطر باقی مانـده از آخـرین ممـاسِ تنـش بر روی تنـم را استـشمام میکنـند که حتـی لحـظه ای افکارم قـادر به رها کـردن خاطـرات نیست
مـن در باتـلاق فرو رفتـه ام دیـگر هر چقـدر تـقلا هم کنـم بـی فایـدست چون بیشـتر مرا داخـل خـودش میکـشد من شیـفته نگـاه آن مرد مـغرور و بـی رحم شدم
آن موجـود سیـاه رنگ در سـینه ام لحـظه ای از تپـش و تراوش عشـق او دسـت برنـمیدارد که
این کالبـدِ در حـال سقـوط روحـش را رها نمـیکند