✍ امروز در کلاس تاریخ فلسفهام به مبحث جذاب سقراط رسیدم وسط درس نکتهای به ذهنم رسید که بازگویش اینجا هم بد نیست.
امروز در نهایت فهمیدم که علت اصلی اینکه آتنیان کمر به قتل سقراط بستند در نهایت چیزی نبود جز خریت محض
آریستوفانس که در نمایشنامهی لودهای دهها سال قبل خواسته بود کمی بخندد و شوخیای با سقراط کند و وسط لودگیهایش «سقراط مردی است که خدایان را تمسخر میکند» و «جوانان را گمراه میکند» هم آمده بود. چیزی که از شوخی به اتهام تبدیل شد! و نهایتاً به قتل سقراط، مهمترین متفکر همهی اعصار و قرون، منتهی شد.
چیزی که سقراط در دفاعیهاش به آن اشاره کرد. و گفت که ذهنیتی که آریستوفانس با آن شر و ورهایش ایجاد کرد، تصور هیأت منصفه را امروز مسموم کرده است. یک شاعر احمق در خاطرهی ملت از سه سوفیست در دادگاه دولت، خطرناکتر بود. البته سقراط شب قبل از مرگش به «شعر» فکر میکرد و تازه داشت عمق و زیبایی شعر را درک میکرد. اما شاعری او را به کام مرگ فرستاده بود! بی هیچ دلیلی فقط از روی عمقِ حُمق!
فلسفه هرگز با شعر مشکل نداشته است. این برخی شاعراناند که انتقام میتوس را از لوگوس با لودگی میگیرند.
در مقام یک عدد فلسفهلرز، عارضم به حضور گلتان که شاید شعر در نهایت چیز مهمی باشد، اما عمدهی آنچه شاعر در حوالیام دیدهام بقایای میتولوژی بودهاند.
ببینید دوستان
وصف «بزرگترین متفکر اعصار و قرون» برای سقراط، عبارتی از سر تفنن یا بزرگنمایی نبود. سقراط «کلید» اصلی کل فلسفهی غرب است و به اصطلاح فلسفهی غرب و کلیت تمدن غرب یک «روح سقراطی» دارد (غرب در اینجا شامل فارس و عرب و ترک و کرد هم میشود از نظر من).
این روح، فلسفی غرب نهایتاً پس از عصر روشنگری بعد از سقوط نظام هگلی، دچار «بحران» میشود. نسخههایی جدی از مواجه با این "بحران"، به قول مارکوزه، "نیچه" و "هوسرل"اند که اولی هدفش نوعی انفجار درونی این روح است و دومی احیاء آن. برای مکتب فرانکفورت با تبعیت از نیچه، بحران «نتیجهی» روحِ سقراطی است، برای عمدهی جریان پدیدارشناسی به تبع هوسرل، بحران نتیجهی «دور شدن» یا فراموشی روح سقراطی است. بنابراین، در قرائت نیچهای روح سقراطی انحرافی از روح زندگی بوده که به نهایت آن در عصر خودش رسیده است، مثلاً ترویج نوعی اتوس آپولونی. اما در قرائت هوسرلی (که من بدان وفادارترم) روح سقراط اصل زندگی بود و سنتهای متافیزیکی خاصه متافیزیک دینی بعدی، انحراف از این معیار.
نکتهی پیچیده این است که خود نیچه در عمق مطلبش به اندازه قرائتهایی که مثلاً در ایران از او میشود ضدسقراطی نیست، هدفاش به قول دلوز «ریوِرز» در عین «ریزرِو» افلاطون (یا سقراط) است. خود نیچه میگوید «آنقدر به افلاطون نزدیکم که نمیتوانم با او مخالف نباشم». به هر حال، مواجههی نیچه (سپس مکتب فرانکفورت و برخی پساساختارگرایان) با سقراط، به نظر من حساسترین جای کار ایشان است و نباید کودکانه و سطحی قرائت شود.
علت این امر این است که سقراط قلب تفکر لوگوسی یونانی در آن پرسشگری مداوم از و ناظر به خود زندگی و مواجه با هم میتوس و هم سفسطه است، دست ما خاصه در این جامعه از او بهطور مطلق گسسته شود باب هرگونه خرافه و تعصبی گشوده خواهد شد.
چنانکه هوسرل در خطابه وین در باب بحران بشریت اروپایی مینویسد:
«اروپا دو راه بیشتر ندارد: یا «بازگشت به روح سقراطیِ اروپایی یا سقوط درون توحش و بربریت محض».
پس توجه کنید سقراط برای من شخص نیست، قرائتی به نظر من اصیل از کلیت روح فلسفه است.
همچنین به مباحثی از خود دریدا توجه بفرمایید در کتاب نوشتار و تفاوت که کمابیش روشن میسازد که روح اروپای مد نظر هوسرل، درون مقولهی "یوروسنتریسم" نمیگنجد. اینجا صحبت از یک روح پرسشگری نقادانهی رادیکال است، نه مباحث جغرافیای سیاسی.
توضیح: با مزه اینکه اروپا بلافاصله پس از آن جمله هوسرل، تصمیم قاطع گرفت و درون توحش و بربریت محض با استارت جنگ جهانی دوم سقوط کرد. (و این کتاب سقراط نبود که دست هیتلر بود بلکه اراده معطوف به قدرت نیچه بود (ولو حالا خواهرش دستهایی ظاهرا توی آن کتاب برده بود. اما به هر حال خیلی ساده لوحانه است که سقراط را مسبب فاشیسم بدانی!)).
این جلسه چهارم دوره «تاریخ فلسفه» ماست که مشخصا راجع به سقراط حرف زده ام. و فکر می کنم لازم است همه دوستان صحبتهایم درباره سقراط را بشنوند. حالا درست است که جلسه ای از یک دوره است اما زیاد هم بریده از کانتکست نیست و خودش تقریبا لکچر مستقلی است. (دوره هم در جریان است تکمیل بشود در سایتم که به زودی دوباره راه خواهد افتاد در دسترس خواهد بود).
✍ علینجات غلامی
✍ کتابخانهی یونان و روم باستان
@Graecia_et_Roma