ولی هنوزم واژه عشق برام عجیبه، بیگانهس. وقتی به معناش فکر میکنم جز پوچی چیزی نمیبینم. برام ترسناکه. چیزایی که از عشق خوندم، بیشتر شبیه این بودن که از شکنجه دادن خودت لذت ببری. نمیدونم. شاید من متن های اشتباهی رو خوندم ولی وقتی برای یک نفر بقدری ضعیف میشی که بتونه باهات هرکاری بکنه، که از خودت بزنی تا اون حالش خوب باشه... حس میکنم همزمان که ترسناکن، میتونن قشنگ باشن. گفتم به معنای عشق که فکر میکنم، چیزی برای گفتن ندارم اما پس چرا حسش میکنم؟ اسمش رو نمیدونم، ولی دوست داشتن نیست. اینکه میخوام باهاش باشم چیزی فراتر از دوست داشتنه ولی نمیدونم. عشقه؟ مگه قرار نبود این کلمه برام بی معنی و مسخره باقی بمونه؟