🖍 ارسالی از #فاطمه
سلام من فاطمه هسم...
داستان من ازاونجایی شروع شد که یک روز دمه در خونمون نشسته بودم که یه پسری ازکوچه رد شدو نگام کرد تو دلم گفتم چه پسره ی هیز و پروییه چجوری نگاه میکنه اه،چون تازه به اون کوچه رفته بودیم نمیشناختمش،روزها میگذشت و من اونو میدیدم، انگاروقتی نگاش میکردم یه حسی بهش داشتم حس عجیبی بود،یه روز به دوستم مرضیه که ازبچگی باهم بودیم پرسیدم!مرضیه یه پسرس تو کوچمون ازش خیلی خوشم اومده ولی نمیدونم اسمش چیه و کیه بهم گف امشب بریم مسجد اگه دیدیش بهم بگو شاید من بشناسم،شب که رفتیم مسجد من اون پسرو دیدم تا رفتم به مرضیه بگم مرضیه این همون پسره گف اجی من بااون که روبه رومونورفیقم من اون شب داغون شدم و به حرفم ادامه ندادم تازه فهمیدم اسم پسری که عاشقش شدم برای اولین بارمحمد،مدتهاگذشت مرضیه و محمدجداشدن مرضیه برای زندگی رفت تهران و ازمن خواس که ازمحمد انتقامشو بگیرم چون میگف بهش خیانت کرده منم برای انتقام رفتم سراغش اما قلب بی صاحابم دل ازش نمیکند و بیشتر وابستش شدم روزای خوبی و باهم گذروندیم خیلی خووب،،خانواده ها فهمیدن مام همش از ازدواج حرف میزدیم جوری تو کوچه ها راه میرفتیم که فک کردم ازدواج کردیم و مال هم شدیم ولی یه روز که تموم کردیم دوستش خواست امارشو بده بهم که همه چیو به دروغ بهم گفت و منو متنفرازاون پسر کرد منم کاری و که نباید کنم و کردم ما دوباره باهم دوست شدیم و اون نسبت به من سرد شد دیگه نمیگف خانومم زندگیم هیچی نمیگف قلبمو بیشتر شکوند و یه روزم واسه همیشه بخاطر اشتباهاتم ترکم کرد...
ببخشید طولانی شد واسم دعاکنید روزای خیلییی سختیو دارم میگذرونم...
به نظر من عشق چیزه الکیه هیچوقت خودتونو وابسته کسی نکنید چون هرچقدر عاشقتون باشه میزاره میره
🗣 @harfbezaan
سلام من فاطمه هسم...
داستان من ازاونجایی شروع شد که یک روز دمه در خونمون نشسته بودم که یه پسری ازکوچه رد شدو نگام کرد تو دلم گفتم چه پسره ی هیز و پروییه چجوری نگاه میکنه اه،چون تازه به اون کوچه رفته بودیم نمیشناختمش،روزها میگذشت و من اونو میدیدم، انگاروقتی نگاش میکردم یه حسی بهش داشتم حس عجیبی بود،یه روز به دوستم مرضیه که ازبچگی باهم بودیم پرسیدم!مرضیه یه پسرس تو کوچمون ازش خیلی خوشم اومده ولی نمیدونم اسمش چیه و کیه بهم گف امشب بریم مسجد اگه دیدیش بهم بگو شاید من بشناسم،شب که رفتیم مسجد من اون پسرو دیدم تا رفتم به مرضیه بگم مرضیه این همون پسره گف اجی من بااون که روبه رومونورفیقم من اون شب داغون شدم و به حرفم ادامه ندادم تازه فهمیدم اسم پسری که عاشقش شدم برای اولین بارمحمد،مدتهاگذشت مرضیه و محمدجداشدن مرضیه برای زندگی رفت تهران و ازمن خواس که ازمحمد انتقامشو بگیرم چون میگف بهش خیانت کرده منم برای انتقام رفتم سراغش اما قلب بی صاحابم دل ازش نمیکند و بیشتر وابستش شدم روزای خوبی و باهم گذروندیم خیلی خووب،،خانواده ها فهمیدن مام همش از ازدواج حرف میزدیم جوری تو کوچه ها راه میرفتیم که فک کردم ازدواج کردیم و مال هم شدیم ولی یه روز که تموم کردیم دوستش خواست امارشو بده بهم که همه چیو به دروغ بهم گفت و منو متنفرازاون پسر کرد منم کاری و که نباید کنم و کردم ما دوباره باهم دوست شدیم و اون نسبت به من سرد شد دیگه نمیگف خانومم زندگیم هیچی نمیگف قلبمو بیشتر شکوند و یه روزم واسه همیشه بخاطر اشتباهاتم ترکم کرد...
ببخشید طولانی شد واسم دعاکنید روزای خیلییی سختیو دارم میگذرونم...
به نظر من عشق چیزه الکیه هیچوقت خودتونو وابسته کسی نکنید چون هرچقدر عاشقتون باشه میزاره میره
🗣 @harfbezaan