داشت می رفت که دستشو گرفت
سرشو برگردوند سمتش و توی چشم هایی که از اشک پرشده بود نگاه کرد و انگار داشت آخرین التماساشو میکرد
دلش میخواست محکم بغلش کنه و بگه که دیگه مجبور نیست بره ولی وقتی واقعیت چیز دیگه ای بود چکار میتونست کنه
بغضی رو تو گلوی خودش حس کرد روشو ازش دزدید و پنهانی به بغضش اجازه ترکیدن داد میدونست اون دوستش داره و اینم خوب میدونست که این حس دوطرفهست ولی چاره ی دیگه ای نداشت
دستشو آزاد کرد و رفت
سعی میکرد صدایی که اسمشو میگفت،نشنیده بگیره
گریهاش شدید تر شده بود و انقدر دور شده بود که دیگه صداشو نمی شنید
پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت،روی دوتا زانوش نشست و به آسمون نگاه کرد
از توی چشماش میشد خوند که از خدا چی میخواد میخواست اگه سرنوشت نمیزاره توی این زندگی باهم باشن،توی زندگی بعدی بتونن پیش هم باشن،بدون هیچ ترسی،بدون هیچ دغدغه ای
سرشو برگردوند سمتش و توی چشم هایی که از اشک پرشده بود نگاه کرد و انگار داشت آخرین التماساشو میکرد
دلش میخواست محکم بغلش کنه و بگه که دیگه مجبور نیست بره ولی وقتی واقعیت چیز دیگه ای بود چکار میتونست کنه
بغضی رو تو گلوی خودش حس کرد روشو ازش دزدید و پنهانی به بغضش اجازه ترکیدن داد میدونست اون دوستش داره و اینم خوب میدونست که این حس دوطرفهست ولی چاره ی دیگه ای نداشت
دستشو آزاد کرد و رفت
سعی میکرد صدایی که اسمشو میگفت،نشنیده بگیره
گریهاش شدید تر شده بود و انقدر دور شده بود که دیگه صداشو نمی شنید
پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت،روی دوتا زانوش نشست و به آسمون نگاه کرد
از توی چشماش میشد خوند که از خدا چی میخواد میخواست اگه سرنوشت نمیزاره توی این زندگی باهم باشن،توی زندگی بعدی بتونن پیش هم باشن،بدون هیچ ترسی،بدون هیچ دغدغه ای