میدونست که باید یه روزی از هم جدا بشن
میدونست که برای همدیگه ساخته نشدن
اینارو از روز اول میدونست ولی بازم نتونست جلوی خودشو بگیره که عاشقش نشه.جلوش وایستاده بود و میتونست از سکوتشون بفهمه که اونم به چی فکر میکنه...ولی وقتی همه چیز دست به دست هم داده بودن که اون دوتا رو از هم جدا کنن چکار میتونستن بکنن؟
هرکاری از دستشون برمیومد انجام داده بودن و تو اون لحظه فقط دو روح خسته که دیگه از تلاش دست برداشتن دیده میشد
بغض گلوی هردو رو فشار میداد ولی گریه هیچ چیزیو درست نمیکرد.از اینکه توی چشمای همدیگه نگاه کنن ترس داشتن ، از این ترس داشتن که یه بار دیگه دلشون برای بغل کردن هم تنگ بشه ، از اینکه نتونن از هم دل بکنن
بدون هیچ نگاهی بدون هیچ حرف اضافه ای با صدایی که از وجود بغض میلرزید خداحافظی کرد.منتظر جوابی نشد و فقط دوید و دوید
وقتی به خودش اومد متوجه شد رسیده به صندلی کوچیکی کنار یه خیابون آشنا
جایی که برای اولین بار همدیگه رو دیدن ، همون جایی که هر دفعه قرار میذاشتن ، اونجایی که خاطره های خوب و بدشون رو ساختن
دیگه اشکاش منتظر اینکه اون اجازه ی ریختنشونو میده یا نه نموندن و راه خودشونو پیدا کردن.فقط گریه میکرد و با صدای بلند،داد میزد:چرا؟..آخه چرا؟نمیفهمم
میدونست که برای همدیگه ساخته نشدن
اینارو از روز اول میدونست ولی بازم نتونست جلوی خودشو بگیره که عاشقش نشه.جلوش وایستاده بود و میتونست از سکوتشون بفهمه که اونم به چی فکر میکنه...ولی وقتی همه چیز دست به دست هم داده بودن که اون دوتا رو از هم جدا کنن چکار میتونستن بکنن؟
هرکاری از دستشون برمیومد انجام داده بودن و تو اون لحظه فقط دو روح خسته که دیگه از تلاش دست برداشتن دیده میشد
بغض گلوی هردو رو فشار میداد ولی گریه هیچ چیزیو درست نمیکرد.از اینکه توی چشمای همدیگه نگاه کنن ترس داشتن ، از این ترس داشتن که یه بار دیگه دلشون برای بغل کردن هم تنگ بشه ، از اینکه نتونن از هم دل بکنن
بدون هیچ نگاهی بدون هیچ حرف اضافه ای با صدایی که از وجود بغض میلرزید خداحافظی کرد.منتظر جوابی نشد و فقط دوید و دوید
وقتی به خودش اومد متوجه شد رسیده به صندلی کوچیکی کنار یه خیابون آشنا
جایی که برای اولین بار همدیگه رو دیدن ، همون جایی که هر دفعه قرار میذاشتن ، اونجایی که خاطره های خوب و بدشون رو ساختن
دیگه اشکاش منتظر اینکه اون اجازه ی ریختنشونو میده یا نه نموندن و راه خودشونو پیدا کردن.فقط گریه میکرد و با صدای بلند،داد میزد:چرا؟..آخه چرا؟نمیفهمم