لبخند بزن خوبِ من! نگاه کن؛ روی شیشههای پنجره طرحی از صبح کشیدهام و بهار را از جزیرهی سبز خیالم بیرون آوردهام تا در حوالی چشمهای تو اطراق کند، دیوارها را نمیبینی که سبز شدهاند؟ همین روزهاست که چراغهای خانه شکوفهکنند، کتابها گل بدهند، سقف بشکافد و آسمان بریزد روی فرش... همینروزهاست که خورشید از پشت شیشههای نازک پنجره، داغتر از همیشه به زمستان تنهاییمان بتابد. همینروزهاست که خوشبخت شویم...
لبخند بزن خوبِ من! گنجشکها برای تماشای لبخندهای تو صف کشیدهاند و پروانهها به شوق لمس لبخندهای تو، خیرات میدهند. لبخند بزن که لبخندهای تو طلوع دوبارهی آفتاب را، تسریع میکند.
غمگین نباش که بهار نمرده و خورشید هنوز زندهاست، ریشهها در عمق همین خاک آرمیدهاند و ابرها بالای همین آسمان روی دریچههای آبی بارش ایستادهاند!
هرلحظه ممکن است بهار برگردد، هر لحظه ممکن است آفتاب بتابد، هرلحظه ممکن است خوشبخت شویم...
لبخند بزن که شاخهها با لبخندهای تو سبز میشوند،
لبخند بزن که حال بهار با لبخندهای تو خوب میشود،
لبخند بزن.ماهمن.
لبخند بزن خوبِ من! گنجشکها برای تماشای لبخندهای تو صف کشیدهاند و پروانهها به شوق لمس لبخندهای تو، خیرات میدهند. لبخند بزن که لبخندهای تو طلوع دوبارهی آفتاب را، تسریع میکند.
غمگین نباش که بهار نمرده و خورشید هنوز زندهاست، ریشهها در عمق همین خاک آرمیدهاند و ابرها بالای همین آسمان روی دریچههای آبی بارش ایستادهاند!
هرلحظه ممکن است بهار برگردد، هر لحظه ممکن است آفتاب بتابد، هرلحظه ممکن است خوشبخت شویم...
لبخند بزن که شاخهها با لبخندهای تو سبز میشوند،
لبخند بزن که حال بهار با لبخندهای تو خوب میشود،
لبخند بزن.ماهمن.