قلبم درد میکنه… خیلی درد میکنه،اونقدری که گاهی دلم میخواد از سینم بیرون بیارمش..اینجوری دیگه آزارم نمیده،هجوم احساسات مختلف بهش همیشه باعث ناراحتی و اشفتگی من میشن.. چرا اتفاقات زیبا،سرزمین های زیبا ،پایان های زیبا و…همش تو قصه هاست؟:) چرا واقعیش نصیبم نمیشه؟.. حتی دونه های اشکم از لیز خوردن روی این مسیر همیشگی دیگه خسته ان. بدنم بابت اینکه مراقبش نیستم و مدام در اثر چیز های مختلف به درد میاد دیگه ازم نا امیده. از مرور کردن اتفاقات گذشته خسته ام. پشیمونی بابتشون هیچ سودی نداره و قلب و مغز من ازشون دست نمیکشه. چرا تموم نمیشه..چرا این دوران مزخرف تموم نمیشه…چی میشه چشامو ببندم و وقتی بازشون کردم چندین سال گذشته باشه و دیگه خبری از این احساسات احمقانه نباشه؟چی میشه تبدیل شم به یه آدمی که فقط از منطق استفاده میکنه؟ احساسات خوبن.. اما زیادش روحتو اذیت میکنه… واقعا،واقعا،واقعا و واقعا،کاش میشد چنگ بزنم و قلبمو از سینم بکشم بیرون و بهش بگم: فقط تمومش کن.