خورشید با دستان زرین خود پرده ها را کنار زد و به داخل اتاق سرک کشید
تو در خواب بودی ......
بالاخره گیسوان سیاه رنگت را از بندِ کش و بافت رهانیده بودی تا دور تا دور پیکر پرستیدنی ات پراکنده شان کنی و درخشندگی رخسارت را، به مانند ماه شب چهارده در ظلماتِ آسمانِ بی ستاره، به رخ بکشی
پنجره باز بود
سرمای باد وحشی به داخل خزید و قبل از آنکه فرصتش را به من دهد؛ گونه ات را بوسید
عاح که چقدر به او حسادت میکنم !!
کاش این عاشقِ در بند هم جرئت لمس موجودی که مقابلش میدید؛ داشت
اما افسوس که تو در نظرش از هر عتیقه و جواهراتی نفیس تری
و او با هر لمس، خود را ملامت میکند که نکند خراشی بر رویت بندازد
یا که دستان آلوده اش، به دامان پاک قدیسِ کوچکش تجاوز کنند
سرت را بر روی بالشتش گذارده بودی و بدین ترتیب تنفسِ داغ هوایی که از اعماق وجودِ پر گوهرت برمیخاست، در آن می دمیدی
میخواست نفس هایت را بشمارد که فهمید اعداد را به خاطر ندارد
کمی بیشتر تامل کرد....فایده ای نداشت
او نام خود را نیز به دیار فراموشی سپرده بود
اما چه اهمیتی میداد تا زمانی که نام تو را به یاد می آورد؟
چرا که او با نام تو، خود را میشناخت
پیکر گرانمایه ات را همچو دُری در میان صدف، لابه لای پتو محفوظ کرده بودی
نمیتوانست انکار کند که طمعِ دست بردن به این مروارید، هر لحظه بیشتر از لحظه قبل وسوسه اش می کرد
اما او خیلی چیزها را به واسطه این عشق آموخته بود و یکی از آنها "شکیبایی" بود
هر چند استقامت در برابر لب های فریبنده تو، تنها در اثر معجزه الهی امکان پذیر بود
تو در خواب بودی ......
بالاخره گیسوان سیاه رنگت را از بندِ کش و بافت رهانیده بودی تا دور تا دور پیکر پرستیدنی ات پراکنده شان کنی و درخشندگی رخسارت را، به مانند ماه شب چهارده در ظلماتِ آسمانِ بی ستاره، به رخ بکشی
پنجره باز بود
سرمای باد وحشی به داخل خزید و قبل از آنکه فرصتش را به من دهد؛ گونه ات را بوسید
عاح که چقدر به او حسادت میکنم !!
کاش این عاشقِ در بند هم جرئت لمس موجودی که مقابلش میدید؛ داشت
اما افسوس که تو در نظرش از هر عتیقه و جواهراتی نفیس تری
و او با هر لمس، خود را ملامت میکند که نکند خراشی بر رویت بندازد
یا که دستان آلوده اش، به دامان پاک قدیسِ کوچکش تجاوز کنند
سرت را بر روی بالشتش گذارده بودی و بدین ترتیب تنفسِ داغ هوایی که از اعماق وجودِ پر گوهرت برمیخاست، در آن می دمیدی
میخواست نفس هایت را بشمارد که فهمید اعداد را به خاطر ندارد
کمی بیشتر تامل کرد....فایده ای نداشت
او نام خود را نیز به دیار فراموشی سپرده بود
اما چه اهمیتی میداد تا زمانی که نام تو را به یاد می آورد؟
چرا که او با نام تو، خود را میشناخت
پیکر گرانمایه ات را همچو دُری در میان صدف، لابه لای پتو محفوظ کرده بودی
نمیتوانست انکار کند که طمعِ دست بردن به این مروارید، هر لحظه بیشتر از لحظه قبل وسوسه اش می کرد
اما او خیلی چیزها را به واسطه این عشق آموخته بود و یکی از آنها "شکیبایی" بود
هر چند استقامت در برابر لب های فریبنده تو، تنها در اثر معجزه الهی امکان پذیر بود