#Yasii✨👼🏻|یاسی
~پارت #دوازدهم
𝘿𝙞𝙮𝙖𝙣𝙖
با صدای بچه ها دست از به هم زل زدن برداشتیم و رفتیم سمتشون و شروع کردیم ویدیو گرفتن...
منو ارسلان دوتا ویدیو...متین و نیکا دوتا...ممد و محراب و رضائم یه ویدیو باهم گرفتن...
کم کم که هوا داشت تاریک میشد ، بچه ها وسایلاشونو جمع کردن و رفتن سمت خونه هاشون...درنهایت من مونده بودم و محراب و ارسلان:)میترسیدم این وقت شب تنهایی برم و اگه وایمیستادم تاکسی بیاد ، خیلی دیرم میشد و مامانم نگران میشد...بالاخره بعد اصرارای طولانیشون باهاشون راه افتادم سمت ماشین...
𝘼𝙧𝙨𝙡𝙬𝙣
نزدیک ماشین که شدیم ، یواشکی شونمو زدم به محراب و به عقب اشاره کردم که نیاد جلو بشینه...برای دیانا در جلو رو وا کردم که بشینه دیدم خجالت کشید ، با یه لبخند بهش گفتم:"ما خانومارو صندلی عقب نمیزاریماا!" خندید و خیالم راحت شد:)"مرسی"ای آروم گفت و بالاخره نشست...منم رفتم اون سمت و سوار شدم و ماشینو روشن کردم...
تو کل مسیر نگاهم فقد رو دیانا بود و اونم هر از چندگاهی سرشو میاورد بالا و بهم لبخند میزد:)میشد گفت اونم ازم خوشش میاد ولی میتونست فقط از مهربونیش باشه نمیدونم!با صدای محراب به خودم اومدم...
(محراب:+ ارسلان:- دیانا:×)
+داداش یه دیقه وایسا...
-چیشده داداش؟
×خوبی؟
+آره بابا خواستم بگم همینجا وایسا من یه چندتا خرید دارم بعدش میرم خونه...
-نه بابا اوکیه وایمیستیم کارِت تموم شه باهم میریم دیگه
+نمیخواد دیر وقته دیانارو ببر خونشون نگرانش نشه خاله
×من مشکلی ندارما...
-نه نه نمیشه حواسم نبود!بذار زودتر برسونمت خیالم راحت شه...
+اوکی پس میبینمتون...
×-باییی...
ادامه دارد...✨
~پارت #دوازدهم
𝘿𝙞𝙮𝙖𝙣𝙖
با صدای بچه ها دست از به هم زل زدن برداشتیم و رفتیم سمتشون و شروع کردیم ویدیو گرفتن...
منو ارسلان دوتا ویدیو...متین و نیکا دوتا...ممد و محراب و رضائم یه ویدیو باهم گرفتن...
کم کم که هوا داشت تاریک میشد ، بچه ها وسایلاشونو جمع کردن و رفتن سمت خونه هاشون...درنهایت من مونده بودم و محراب و ارسلان:)میترسیدم این وقت شب تنهایی برم و اگه وایمیستادم تاکسی بیاد ، خیلی دیرم میشد و مامانم نگران میشد...بالاخره بعد اصرارای طولانیشون باهاشون راه افتادم سمت ماشین...
𝘼𝙧𝙨𝙡𝙬𝙣
نزدیک ماشین که شدیم ، یواشکی شونمو زدم به محراب و به عقب اشاره کردم که نیاد جلو بشینه...برای دیانا در جلو رو وا کردم که بشینه دیدم خجالت کشید ، با یه لبخند بهش گفتم:"ما خانومارو صندلی عقب نمیزاریماا!" خندید و خیالم راحت شد:)"مرسی"ای آروم گفت و بالاخره نشست...منم رفتم اون سمت و سوار شدم و ماشینو روشن کردم...
تو کل مسیر نگاهم فقد رو دیانا بود و اونم هر از چندگاهی سرشو میاورد بالا و بهم لبخند میزد:)میشد گفت اونم ازم خوشش میاد ولی میتونست فقط از مهربونیش باشه نمیدونم!با صدای محراب به خودم اومدم...
(محراب:+ ارسلان:- دیانا:×)
+داداش یه دیقه وایسا...
-چیشده داداش؟
×خوبی؟
+آره بابا خواستم بگم همینجا وایسا من یه چندتا خرید دارم بعدش میرم خونه...
-نه بابا اوکیه وایمیستیم کارِت تموم شه باهم میریم دیگه
+نمیخواد دیر وقته دیانارو ببر خونشون نگرانش نشه خاله
×من مشکلی ندارما...
-نه نه نمیشه حواسم نبود!بذار زودتر برسونمت خیالم راحت شه...
+اوکی پس میبینمتون...
×-باییی...
ادامه دارد...✨