لته ی سوم
روی میز عسلی چند آلبوم موسیقی تل انبار شده بود. نگاهشان کردم، سلانه حسین علیزاده هم آنجا بود. رویش آلبومی از یاسمین لوی و زیرش چند آلبوم تکنوازی ساکسیفون. تینا در پذیرایی خانه داشت جولان می داد، گفت انگار توی دلش رخت می شویند. می ترسید مثل مادرش سرطان سینه بگیرد. می ترسید، دست هایش می لرزید و ناخوداگاه در خانه مانند روحی که با ریسمانی از سقف آویزانش کرده باشند و هی بکشندنش و باز پسش ببرند حرکت می کرد. روی مبل لم داده بودم که آمد و مقابل من ایستاد و در چشمانم زُل زد. لب هایش را با زبان تر کرد و با دندان گزید. گفت حرصش در میاید از این بی خیالی که دارم. از آن که گفتم با یک سینه خوشگلتر می شود. شک ندارم شب ها خودش را با یک سینه تصور می کند. در خیالش با یک سینه می رقصد و بچه نداشته اش را با همان سینه نداشته اش شیر می دهد و جای خالی اش درد می کند.
گفتم بذار یه آهنگی گوش بدیم شاید حالت عوض شه. رفت و یک جایی کنار کتابخانه ی قدیمی که کتاب ها روی هم ریخته بودند شروع کرد به گشتن. یادش آمد، رفت سمت «سورِ بُز»، کتاب را برداشت از جایی بین صفحات کتاب عودی بیرون آورد و با فندک کنار جاسیگاری روشنش کرد. عود را گذاشت یک گوشه ی تاریکِ خانه و دود سفید از بین سیاهی ها بیرون زد. همه چیز داشت شکل روز اولی می شد که همدیگر را دیدیم. کتاب باز شده بود و نوشته ها داشتند بیرون می آمدند. یوسا راوی هزاران هزار مردم مرده ی امریکای جنوبی بود و صدایش در گلویِ ما می پیچید. ما گوش هایی بودیم سرخپوستی که روی زمین گذاشته شده بودند تا صدای وحشت و مرگ را بهتر بشنوند.
@Jargousheh
روی میز عسلی چند آلبوم موسیقی تل انبار شده بود. نگاهشان کردم، سلانه حسین علیزاده هم آنجا بود. رویش آلبومی از یاسمین لوی و زیرش چند آلبوم تکنوازی ساکسیفون. تینا در پذیرایی خانه داشت جولان می داد، گفت انگار توی دلش رخت می شویند. می ترسید مثل مادرش سرطان سینه بگیرد. می ترسید، دست هایش می لرزید و ناخوداگاه در خانه مانند روحی که با ریسمانی از سقف آویزانش کرده باشند و هی بکشندنش و باز پسش ببرند حرکت می کرد. روی مبل لم داده بودم که آمد و مقابل من ایستاد و در چشمانم زُل زد. لب هایش را با زبان تر کرد و با دندان گزید. گفت حرصش در میاید از این بی خیالی که دارم. از آن که گفتم با یک سینه خوشگلتر می شود. شک ندارم شب ها خودش را با یک سینه تصور می کند. در خیالش با یک سینه می رقصد و بچه نداشته اش را با همان سینه نداشته اش شیر می دهد و جای خالی اش درد می کند.
گفتم بذار یه آهنگی گوش بدیم شاید حالت عوض شه. رفت و یک جایی کنار کتابخانه ی قدیمی که کتاب ها روی هم ریخته بودند شروع کرد به گشتن. یادش آمد، رفت سمت «سورِ بُز»، کتاب را برداشت از جایی بین صفحات کتاب عودی بیرون آورد و با فندک کنار جاسیگاری روشنش کرد. عود را گذاشت یک گوشه ی تاریکِ خانه و دود سفید از بین سیاهی ها بیرون زد. همه چیز داشت شکل روز اولی می شد که همدیگر را دیدیم. کتاب باز شده بود و نوشته ها داشتند بیرون می آمدند. یوسا راوی هزاران هزار مردم مرده ی امریکای جنوبی بود و صدایش در گلویِ ما می پیچید. ما گوش هایی بودیم سرخپوستی که روی زمین گذاشته شده بودند تا صدای وحشت و مرگ را بهتر بشنوند.
@Jargousheh