لتهی پنجم
این تینا بود که روی پنجهاش ایستاد و دستش را دور گردن من حلقه کرد. دستم را دور کمرش انداختم و بدون اینکه بخواهم کمی خم شدم. گونههایمان روی هم بود که به او گفتم سکس پشت در خانه نشسته. سریعتر از هر حیوان درندهای خودش را جدا کرد و به سمت در هجوم برد، در را باز کرد و رفت بیرون. چند ثانیه بعد آمد تو و گفت اینجا که نیست! گفتم همونجا بود، کز کرده بود. رفتم توی راهرو و بالا و پایین را نگاه کردم. من از پلهها بالا رفتم، تینا پائین رفت. صدای ایناهاش توی راهرو پیچید، به سمت صدا پایین آمدم. سکس رفته بود پشت گلدان بزرگی که در پاگرد اول بود.
تینا او را بلند کرد و در آغوش گرفت و به داخل خانه آورد. در را بستم. با بستن این در ناراحتی من تمام شد. همانطور که فکر میکردم نرفته بود. سکس خاکی شده بود و وقتی تینا کف پاهایش را نگاه کرد تماما کثیف بود. حوله را از کشویِ گربه آوردم و به او دادم. شروع کرد به کشیدن حوله روی سر و صورت سکس. داشت رنگ سیاهش درخشان می شد. کف پاهایش را هم تمیز کرد. از من خواست اسپری را برایش بیاورم تا تمیز تمیز بشود. گفت حوله بنفشه رو هم بیار. من با بی حوصلگی به این مناسِک کمک میکردم. ظرف غذایش را هم برداشتم و کمی شیر داخلش ریختم. در یخچال را که میبستم دوباره به عکس سکس و تینا نگاه کردم، این بار نگاه های سکس هم بیروح و زل زده به دوربین بود.
شیر را با ولع میخورد. معلوم نبود موجود بیچاره در این مدت کجا بوده و چه زندگی ای داشته. تینا خودش را خم کرد و سر سکس را بوسید. قلب مادرانهاش شروع به تپیدن کرده بود. می خواستم، اما نمی توانستم این مهربانی و فراموشیِ هفتههایی که گذشت را یکجا باور کنم. به خودم آمدم دیدم یک نخ سیگار در یک دستم است و فندک در دست دیگرم. بدون اینکه بدانم داشتم کاری می کردم که مدتها بود فراموش کرده بودم. یکجور تقابلْ بین خوداگاه و ناخوداگاهم داشت شکل میگرفت.
@Jargousheh
این تینا بود که روی پنجهاش ایستاد و دستش را دور گردن من حلقه کرد. دستم را دور کمرش انداختم و بدون اینکه بخواهم کمی خم شدم. گونههایمان روی هم بود که به او گفتم سکس پشت در خانه نشسته. سریعتر از هر حیوان درندهای خودش را جدا کرد و به سمت در هجوم برد، در را باز کرد و رفت بیرون. چند ثانیه بعد آمد تو و گفت اینجا که نیست! گفتم همونجا بود، کز کرده بود. رفتم توی راهرو و بالا و پایین را نگاه کردم. من از پلهها بالا رفتم، تینا پائین رفت. صدای ایناهاش توی راهرو پیچید، به سمت صدا پایین آمدم. سکس رفته بود پشت گلدان بزرگی که در پاگرد اول بود.
تینا او را بلند کرد و در آغوش گرفت و به داخل خانه آورد. در را بستم. با بستن این در ناراحتی من تمام شد. همانطور که فکر میکردم نرفته بود. سکس خاکی شده بود و وقتی تینا کف پاهایش را نگاه کرد تماما کثیف بود. حوله را از کشویِ گربه آوردم و به او دادم. شروع کرد به کشیدن حوله روی سر و صورت سکس. داشت رنگ سیاهش درخشان می شد. کف پاهایش را هم تمیز کرد. از من خواست اسپری را برایش بیاورم تا تمیز تمیز بشود. گفت حوله بنفشه رو هم بیار. من با بی حوصلگی به این مناسِک کمک میکردم. ظرف غذایش را هم برداشتم و کمی شیر داخلش ریختم. در یخچال را که میبستم دوباره به عکس سکس و تینا نگاه کردم، این بار نگاه های سکس هم بیروح و زل زده به دوربین بود.
شیر را با ولع میخورد. معلوم نبود موجود بیچاره در این مدت کجا بوده و چه زندگی ای داشته. تینا خودش را خم کرد و سر سکس را بوسید. قلب مادرانهاش شروع به تپیدن کرده بود. می خواستم، اما نمی توانستم این مهربانی و فراموشیِ هفتههایی که گذشت را یکجا باور کنم. به خودم آمدم دیدم یک نخ سیگار در یک دستم است و فندک در دست دیگرم. بدون اینکه بدانم داشتم کاری می کردم که مدتها بود فراموش کرده بودم. یکجور تقابلْ بین خوداگاه و ناخوداگاهم داشت شکل میگرفت.
@Jargousheh