سرگرمی ۵
نمیدانم چند دقیقه یا ساعت بود کف حمام خواب بودم. بیدار شدم، دست راستم کرخت بود. بردمش توی تشت و آب به صورتم زدم. آب که به صورتم خورد یکبار دیگر بیدار شدم. سوختم، دستم کرخت بود و نفهمیده بودم آب چقدر داغ است. نمیدانم چه حکمتی است که هر جایم بسوزد، لپهایم را باد میکنم و فوت میکنم. حتما اجدادم در غارها بارها این کار را تمرین کرده بودند و جوری این کارها را به خوردِ خونِ من داده بودند که نمیتوانستم از شرش خلاص شوم.
دو راه برای از بین بردن عادتهایم یا تاثیراتشان میتوانستم انتخاب کنم. اول اینکه دست، صورت و جاهای مختلفم را میسوزاندم، بعد سعی میکردم لپم را باد نکنم و فوت نکنم. راه دومی هم داشت، میرفتم در جلسههای گروه درمانی شرکت میکردم. کلی آدم دور هم جمع میشدیم و هر کدام از سوختنهایمان تعریف میکردیم و بعد شخصی که طبیب جمله علتهای ما بود، صبر میکرد تا همگی صحبت کنیم. صدایش را صاف میکرد و به خاطر سوختن تحقیرمان میکرد و همگی در مورد این فکر میکردیم که نباید از سوختن بسوزیم. من از این دو گزینه، هیچکدام را انتخاب کردهام و تا به امروز هم روی همین گزینه پیش رفتهام.
با دست چپم آب سرد را باز کردم و بدنِ کج شدهام را زیر شیر گرفتم و دست راستم را روی صورتم کشیدم. هم داشتم تعمید مییافتم و هم یحیی بودم. سرمایِ آب تمام وجودِ گُر گرفتهام را خاموش کرد. نفس بلندی کشیدم و نفس بعدی ته حلقم راهش را گم کرد، نمیدانست دارد بالا میآید و یا میخواهد برود پایین. نفسم را با آب قورت دادم، خط دردی از ابتدا تا انتهای حلقَم کشیده شد و شروع کردم به نفس کشیدن. مسیحِ از آن جهان آمده بودم و داشتم عرض رودخانهی مرگ را به سمت زندگی قدم میزدم. روی دست و پایم بلند شدم و شیر آب را بستم. آب تشت را ذره ذره روی خودم ریختم. دهانم را بستم، مثل زمانی که با زنیکه صحبت میکردم، لبهایم را روی هم فشار دادم و از بیرون به درون خنک شدم، حس یکپارچهی سردی تمام وجودم را گرفت. یک لحظه به نیروانایِ سردی رسیدم، جایی که جسم و روح جمع میشوند. طولانیتر از هربارِ دیگر بود و بعد بدنم شروع کرد به لرزیدن.
خودم را در آینه نگاه کردم، موهایم به سمت پایین آمده بود و روی پیشانیام چسبیده بود. میدانستم آب سرد را که ببندم مسیر حرارت تغییر میکند و به جای نفوذ سرما، گرما از درونم به بیرون میآید. صورتم را کج کردم و نفسم را از بینی بیرون دادم. چَشمَم را آهسته بستم و سرم را سالن خالی و بلند و تاریکی کردم. چیزی شبیه همان سالنی که سردبیر مجله موفقیت انتهایش میزی داشت و درون نوری که از پشت سرش میتابید خودش را پنهان میکرد. از ابتدای سالن تا نزدیک میز سردبیر قدم زدم و وقتی آنقدر نزدیک شدم که دیدم روی میزش یک دسته کاغذ گذاشته شده، دست راستم را بردم و شیر آب را بستم. جریان انرژی با بستن شیر آب تغییر کرد و از درون به بیرون شد.
از حمام بیرون آمدم، حولهی سبزم روی شوفاژ بود. عادت داشتم صبح ها دوش میگرفتم و حوله را روی شوفاژ میگذاشتم. روزهای سرد لذت داشت هر بار که صورتم را میشستم، حولهی گرم روی صورتم بُگْذارم. آنروز، روزِ خَرقِ عادت بود، سلمانی رفته بودم. طبق مناسِکِ سلمانی، هم پیش از آن و هم بعد از آن دوش میگرفتم. سریع رفتم و برَش داشتم و دور خودم پیچیدم، گرمایش دور بدنم میگشت و بالا میآمد. موهایم خیس بودند، سرم را تکان دادم تا قطرههای آب از نوک موهایم به اطراف پَرت شوند. این حرکت، من را بی هیچ واسطهای به کودکی میبرد. به زمانی که آنقَدَر خودم را تکان میدادم. آب کمتر روی بدنم میماند، وقتی مادر به سراغم میآمد و حوله را خیلی جدی روی بدنم میکشید، زودتر خشک میشدم. تصویرش روی دیوار داشت زیر چشمی نگاهم میکرد.
امروز است که میدانم آن موقع دوستانم سوار اتوبوسی شده بودند و داشتند سمت خانه میآمدند. آدم یک چیزهایی سیزده سال بعد در مورد گذشتهاش میداند که انگار در چند جا و چند زمان مختلف همزمان زندگی میکرده. همزمان داشته در خانه دوش میگرفته و همینطور وسط خیابان انقلاب قدم میزده. دستش را میبرده روی صورتش و آبِ سرد را روی سوختگی صورتش میکشیده و ویترینهای کتابفروشیها را نگاه میکرده و شالِ دور گردنش را مرتب میکرده. دستش را روی زمین میزده و بلند میشده و همینطور در خیابان انقلاب میدویده و پشت سرش را هم نگاه نمیکرده، یکی از دوستانش کم میشده و او سوارِ اتوبوس میشده تا به خانه دوستِ دیگرش برود. این حس یکپارچهی زندگی را خیلی دوست دارم، حتی اگر دردناک باشد. برای همین است که میگویم آدم نه به اندازه خودش، به اندازه تمامی دوستانش زندگی میکند.
یادم میآید دوستی داشتم که آنقدر در گفتن خاطرات خودش و دیگران تبهر پیدا کرده بود که بعد از چند سال فراموش کرده بود کدام خاطره، خاطره خودش است و کدام نیست. چند باری شده بود که جای خود من بیمار شده بود و یا دا
نمیدانم چند دقیقه یا ساعت بود کف حمام خواب بودم. بیدار شدم، دست راستم کرخت بود. بردمش توی تشت و آب به صورتم زدم. آب که به صورتم خورد یکبار دیگر بیدار شدم. سوختم، دستم کرخت بود و نفهمیده بودم آب چقدر داغ است. نمیدانم چه حکمتی است که هر جایم بسوزد، لپهایم را باد میکنم و فوت میکنم. حتما اجدادم در غارها بارها این کار را تمرین کرده بودند و جوری این کارها را به خوردِ خونِ من داده بودند که نمیتوانستم از شرش خلاص شوم.
دو راه برای از بین بردن عادتهایم یا تاثیراتشان میتوانستم انتخاب کنم. اول اینکه دست، صورت و جاهای مختلفم را میسوزاندم، بعد سعی میکردم لپم را باد نکنم و فوت نکنم. راه دومی هم داشت، میرفتم در جلسههای گروه درمانی شرکت میکردم. کلی آدم دور هم جمع میشدیم و هر کدام از سوختنهایمان تعریف میکردیم و بعد شخصی که طبیب جمله علتهای ما بود، صبر میکرد تا همگی صحبت کنیم. صدایش را صاف میکرد و به خاطر سوختن تحقیرمان میکرد و همگی در مورد این فکر میکردیم که نباید از سوختن بسوزیم. من از این دو گزینه، هیچکدام را انتخاب کردهام و تا به امروز هم روی همین گزینه پیش رفتهام.
با دست چپم آب سرد را باز کردم و بدنِ کج شدهام را زیر شیر گرفتم و دست راستم را روی صورتم کشیدم. هم داشتم تعمید مییافتم و هم یحیی بودم. سرمایِ آب تمام وجودِ گُر گرفتهام را خاموش کرد. نفس بلندی کشیدم و نفس بعدی ته حلقم راهش را گم کرد، نمیدانست دارد بالا میآید و یا میخواهد برود پایین. نفسم را با آب قورت دادم، خط دردی از ابتدا تا انتهای حلقَم کشیده شد و شروع کردم به نفس کشیدن. مسیحِ از آن جهان آمده بودم و داشتم عرض رودخانهی مرگ را به سمت زندگی قدم میزدم. روی دست و پایم بلند شدم و شیر آب را بستم. آب تشت را ذره ذره روی خودم ریختم. دهانم را بستم، مثل زمانی که با زنیکه صحبت میکردم، لبهایم را روی هم فشار دادم و از بیرون به درون خنک شدم، حس یکپارچهی سردی تمام وجودم را گرفت. یک لحظه به نیروانایِ سردی رسیدم، جایی که جسم و روح جمع میشوند. طولانیتر از هربارِ دیگر بود و بعد بدنم شروع کرد به لرزیدن.
خودم را در آینه نگاه کردم، موهایم به سمت پایین آمده بود و روی پیشانیام چسبیده بود. میدانستم آب سرد را که ببندم مسیر حرارت تغییر میکند و به جای نفوذ سرما، گرما از درونم به بیرون میآید. صورتم را کج کردم و نفسم را از بینی بیرون دادم. چَشمَم را آهسته بستم و سرم را سالن خالی و بلند و تاریکی کردم. چیزی شبیه همان سالنی که سردبیر مجله موفقیت انتهایش میزی داشت و درون نوری که از پشت سرش میتابید خودش را پنهان میکرد. از ابتدای سالن تا نزدیک میز سردبیر قدم زدم و وقتی آنقدر نزدیک شدم که دیدم روی میزش یک دسته کاغذ گذاشته شده، دست راستم را بردم و شیر آب را بستم. جریان انرژی با بستن شیر آب تغییر کرد و از درون به بیرون شد.
از حمام بیرون آمدم، حولهی سبزم روی شوفاژ بود. عادت داشتم صبح ها دوش میگرفتم و حوله را روی شوفاژ میگذاشتم. روزهای سرد لذت داشت هر بار که صورتم را میشستم، حولهی گرم روی صورتم بُگْذارم. آنروز، روزِ خَرقِ عادت بود، سلمانی رفته بودم. طبق مناسِکِ سلمانی، هم پیش از آن و هم بعد از آن دوش میگرفتم. سریع رفتم و برَش داشتم و دور خودم پیچیدم، گرمایش دور بدنم میگشت و بالا میآمد. موهایم خیس بودند، سرم را تکان دادم تا قطرههای آب از نوک موهایم به اطراف پَرت شوند. این حرکت، من را بی هیچ واسطهای به کودکی میبرد. به زمانی که آنقَدَر خودم را تکان میدادم. آب کمتر روی بدنم میماند، وقتی مادر به سراغم میآمد و حوله را خیلی جدی روی بدنم میکشید، زودتر خشک میشدم. تصویرش روی دیوار داشت زیر چشمی نگاهم میکرد.
امروز است که میدانم آن موقع دوستانم سوار اتوبوسی شده بودند و داشتند سمت خانه میآمدند. آدم یک چیزهایی سیزده سال بعد در مورد گذشتهاش میداند که انگار در چند جا و چند زمان مختلف همزمان زندگی میکرده. همزمان داشته در خانه دوش میگرفته و همینطور وسط خیابان انقلاب قدم میزده. دستش را میبرده روی صورتش و آبِ سرد را روی سوختگی صورتش میکشیده و ویترینهای کتابفروشیها را نگاه میکرده و شالِ دور گردنش را مرتب میکرده. دستش را روی زمین میزده و بلند میشده و همینطور در خیابان انقلاب میدویده و پشت سرش را هم نگاه نمیکرده، یکی از دوستانش کم میشده و او سوارِ اتوبوس میشده تا به خانه دوستِ دیگرش برود. این حس یکپارچهی زندگی را خیلی دوست دارم، حتی اگر دردناک باشد. برای همین است که میگویم آدم نه به اندازه خودش، به اندازه تمامی دوستانش زندگی میکند.
یادم میآید دوستی داشتم که آنقدر در گفتن خاطرات خودش و دیگران تبهر پیدا کرده بود که بعد از چند سال فراموش کرده بود کدام خاطره، خاطره خودش است و کدام نیست. چند باری شده بود که جای خود من بیمار شده بود و یا دا