آینهی دوم
آشیل هم پاشنهای داشت که اگر تیر میخورد از پا درمیآمد. اما چگونگی پیدا شدن پاشنهی من بر میگردد به کودکیام، به زمان مدرسه رفتن با روپوش، به سربازی. پاشنهی من یک خط کشیده شده در تاریخ ِمن است، همینطور از روزی که به دنیا آمدهام کشیده میشود تا به همین روز میرسد. پاشنه من درون آینه است، همین چشمهاییست که دارند خودم را نگاه میکنند.
هیچ کس این چیزها را نمیداند، تنها فخری است که میتواند به رازها سَرَک بکشد. کافی است نگاه کند تا اعماق آدمها را ببیند. چشم میاندازد روی چشمها و از همان نقطه وارد میشود. اگر به دستهای کسی نگاه کند از همان سلولهای دست وارد میشود، بعد از غشای سلول عبور میکند و از خونش راه پیدا میکند به مغز آن آدم، به مغز سَرَش و به مغز استخوانش میرود. شاید ندانید چرا مغز استخوان را می گویم، فکرهایی هستند که در مغز استخوان جا دارند و نه در مغزِ سر. این را همه میدانند و به روی همدیگر نمیآورَند. دوست داشتم یکبار دهان باز کند و بگوید در مغز استخوانم چه دیده است که هر بار میخواهم آن روز را برایَش بگویم، چشم هایش را میاندازد روی دستهایم. فخری نگاهش را از چشمهایم میبرد روی دستانم، من آرام آرام رشتهی حرف را دستم میگیرم و مسیر را عوض میکنم و میروم دربارهی چیز دیگری حرف میزنم. اینطور از دق کردنم جلوگیری میکنم، هم حرف زدهام و هم ذکر آن روز را که از ذکر منصور حلاج هم تلختر است نگفتهام.
شاید برای همین است که از نگاه کردن در آینه لذت میبرم. لذتش آنجایی است که خودم را جای او میگذارم. اینکه چشم میاندازم و درون آدمی را نگاه میکنم که خودم هستم. از اینکه میروم تا ببینم چه چیزی در مغزِ سرم میگذرد. چه چیزی میگذرد؟ نمیخواهد اینقَدَر زود به مغزم برسم، همان از دروازه چشمها نگذشته، چشمانم چشمهای اسماعیل میشود. لعنتی برای همین است که همهچیز در آن روز جهنم شده است. همه به ماندن در حالتی یخ زن و منجمد شدن میگویند. اما من میگویم همه چیز مانند آن روز جهنم شده است، یعنی در جهنم بودنش مانده است.
پوتینها داشتند نزدیک میشدند، برای صورت من داشتند نزدیک میشدند. برای اسماعیل که میگفت برو و برای من که تصمیمم طولانی شده بود. معلوم نبود اگر بروم تا کجا میروم و اگر بمانم تا کجا میمانم. یاد گرفته بودم سفر ذهنی کنم تا آرام شوم. باید به جایی بیرون از آن جهنم میرفتم. حتما همان موقع هم داشتهام مبهوت نگاه میکردم. از چشمهایم پیداست، اسماعیل داشت مبهوت نگاه میکرد، منتظر بود ببیند آخرِ لعنتی چه میشود. هربار به اینجا میرسم هول برم میدارد که نکند فخری از راه برسد. بهتر است بین آدم با خودش فاصله کمتر باشد. صورتم را به آینه نزدیک میکنم و چهرهام بزرگتر میشود.
آن چَشمان اوست که در کاسهیِ چشمانم همانطور مانده است و صورتم پیر میشود. حتی اگر از چشمها بگذرم، همینطور در خون حرکت کنم تا به مغز برسم، آنجا اسماعیل است که منتظر است یا خودم؟ کاش آن روزِ هر روز دست از سرم بردارد. چرا باید یک روز اینقَدَر طولانی باشد؟ اگر جواب این سوال را میدانستم جوابِ خیلی سوالهای دیگر هم با آن میآمد.
@jargousheh
آشیل هم پاشنهای داشت که اگر تیر میخورد از پا درمیآمد. اما چگونگی پیدا شدن پاشنهی من بر میگردد به کودکیام، به زمان مدرسه رفتن با روپوش، به سربازی. پاشنهی من یک خط کشیده شده در تاریخ ِمن است، همینطور از روزی که به دنیا آمدهام کشیده میشود تا به همین روز میرسد. پاشنه من درون آینه است، همین چشمهاییست که دارند خودم را نگاه میکنند.
هیچ کس این چیزها را نمیداند، تنها فخری است که میتواند به رازها سَرَک بکشد. کافی است نگاه کند تا اعماق آدمها را ببیند. چشم میاندازد روی چشمها و از همان نقطه وارد میشود. اگر به دستهای کسی نگاه کند از همان سلولهای دست وارد میشود، بعد از غشای سلول عبور میکند و از خونش راه پیدا میکند به مغز آن آدم، به مغز سَرَش و به مغز استخوانش میرود. شاید ندانید چرا مغز استخوان را می گویم، فکرهایی هستند که در مغز استخوان جا دارند و نه در مغزِ سر. این را همه میدانند و به روی همدیگر نمیآورَند. دوست داشتم یکبار دهان باز کند و بگوید در مغز استخوانم چه دیده است که هر بار میخواهم آن روز را برایَش بگویم، چشم هایش را میاندازد روی دستهایم. فخری نگاهش را از چشمهایم میبرد روی دستانم، من آرام آرام رشتهی حرف را دستم میگیرم و مسیر را عوض میکنم و میروم دربارهی چیز دیگری حرف میزنم. اینطور از دق کردنم جلوگیری میکنم، هم حرف زدهام و هم ذکر آن روز را که از ذکر منصور حلاج هم تلختر است نگفتهام.
شاید برای همین است که از نگاه کردن در آینه لذت میبرم. لذتش آنجایی است که خودم را جای او میگذارم. اینکه چشم میاندازم و درون آدمی را نگاه میکنم که خودم هستم. از اینکه میروم تا ببینم چه چیزی در مغزِ سرم میگذرد. چه چیزی میگذرد؟ نمیخواهد اینقَدَر زود به مغزم برسم، همان از دروازه چشمها نگذشته، چشمانم چشمهای اسماعیل میشود. لعنتی برای همین است که همهچیز در آن روز جهنم شده است. همه به ماندن در حالتی یخ زن و منجمد شدن میگویند. اما من میگویم همه چیز مانند آن روز جهنم شده است، یعنی در جهنم بودنش مانده است.
پوتینها داشتند نزدیک میشدند، برای صورت من داشتند نزدیک میشدند. برای اسماعیل که میگفت برو و برای من که تصمیمم طولانی شده بود. معلوم نبود اگر بروم تا کجا میروم و اگر بمانم تا کجا میمانم. یاد گرفته بودم سفر ذهنی کنم تا آرام شوم. باید به جایی بیرون از آن جهنم میرفتم. حتما همان موقع هم داشتهام مبهوت نگاه میکردم. از چشمهایم پیداست، اسماعیل داشت مبهوت نگاه میکرد، منتظر بود ببیند آخرِ لعنتی چه میشود. هربار به اینجا میرسم هول برم میدارد که نکند فخری از راه برسد. بهتر است بین آدم با خودش فاصله کمتر باشد. صورتم را به آینه نزدیک میکنم و چهرهام بزرگتر میشود.
آن چَشمان اوست که در کاسهیِ چشمانم همانطور مانده است و صورتم پیر میشود. حتی اگر از چشمها بگذرم، همینطور در خون حرکت کنم تا به مغز برسم، آنجا اسماعیل است که منتظر است یا خودم؟ کاش آن روزِ هر روز دست از سرم بردارد. چرا باید یک روز اینقَدَر طولانی باشد؟ اگر جواب این سوال را میدانستم جوابِ خیلی سوالهای دیگر هم با آن میآمد.
@jargousheh