اشتم بخوابم که به خاطر داروهایی که بهم داده بودن خواب بر من چیره
شد و من خوابم برد در خواب دیدم که در روستایی هستم خونه های این روستا همش متروکه و ویران شده بودند که دیدم مردی عصا به دست داره به سمت من میادو لنگان لنگان راه می رفت تا اینکه به من رسید و منو طوری نگاه کرد که انگار با من دشمنی داره و همونطور که با من صحبت میکردیک لحظه قدش بلند شد بلند شد انگار که سرش به سر زیر آسمون رسید و دوباره کوچیک شد و قیافش شبیه گرگ وبدنش همون انسان بودو با عصا به سینه من کوبید وگفت من دست بردار تو نیستم واز من دور شد تا اینکه از خواب بیدار شدم وقتی بیدار شدم احساس می کردم بالای سینم درد شدیدی داره طوری که حس می کردم قفسه سینم دچار شکستگی شده وقتی که لباسمو درآوردم و نگاه کردم دچار کبودی شده بود.هر لحظه حالات من بدتر میشد و ترس و وحشت من رو فراتر می گرفت
هر روز اشتهای من کمتر میشد و نمیتونستم غذاهام را بخورم وکلا ضعیف و نحیف شده بودم و مریضی تمام بدنم رو بدنم رو گرفته بود به طوری که اصلا نمیتونستم امورات زندگیمو انجام بدم خانوادم هم نمیدونستم مشکل من چیه و هر وقت با اونها در میان می ذاشتم میگفتن تو دچار توهم و تخیل شدی یا بخاطر بیماری دوقطبی است که این حالات را داری. روزی رو به مسجد رفتم مسجد وبایکی صحبت کردم و اون شخص هم گفت که احتمالاً جن زده شدی برو پیش یک شخصی هست تو میدان مادر پشت بازرگانی برات دعا بنویسه و کاملاخوب میشی من هم ندانسته با توصیه اون شخص پیش دعا نویس رفتم که یه پیرمردی بود و دور و ورش هم همش زن بودن.وقتی که رفتم پیشش نشستم وقتی که اون رو دیدم احساس خوبی نداشتم. نشستم و اون هم بلافاصله به من گفت که اسمت و اسم مادرت چیه منم اسم مادرم رو گفتم و غافل از اینکه نمیدونستم که چه هدف پلید و شومی داره و اون هم گفت که تو یک جن قوی در بدن هست و من با یک طلسم قوی اون رو بیرون میکنم وباید این طلسم را ببری در قبرستان دفن بکنی تا اینکه اون جن از بدن بیرون بیاد و گفتم خوب برام انجام بده منم می خوام نجات پیدا بکنم.اون هم گفت برات خرج برمیداره و باید ۷۰۰ هزار تومان پول به من بدی و من باید برای این کار وسایل بخرم از قبیل دوده و بخورو قطران از این چیزهایی که آلات سحراست من گفتم ندارم گفت خوددانی. خانوادم هم چون ناچاربودن گفتن باشه واونهم گفت فردا بباید براتون انجام میدم ما هم برگشتیم وتا صبح من رو زدن وتمام بدنم سیاه و کبود شد هی داد و هوار می کردنم و تا صبح نخوابیدم و خانواده هم نیزاذیت زیادی کشیدن خلاصه صبح زود رفتیم پیشش و اونهم یه کاغذ تویک پارچه سبز رنگ به ماداد وگفت ببرید توی قبرستان دفن کنید ماهم این کارروکردیم و بمحض دفن کردن انگار خوب شدم وتا یک روز ونیم حالم خوب خوب شد و گفتیم چه خوب شد رفتیم پیشش وخواستم برم ازش تشکرکنم که دوساعت بعدش درد کلیه شدیدی گرفتم که امانم رو برید و زمین گیرشدم که بلافاصله منو رسوندن بیمارستان و آمپول مسکن زدن و یک سری قرص که اصلا اثرنداشت. دردبه پشت سرم زد و مغزم داشت میترکید و مثل مار زخم خورده به خودم میپیچیدم و درد امانم روبرید شبش وحشتناک بود و هر جانوری فکرش رو بکنید جلوچشمم اومد و انقدترس داشتم داشتم زهرترک میشدم
فرداش یه همسایمون گفت ببرید سر فلان قبر بخوابونید خوب میشه ماهم مانند غریق که به هر خاشاکی دست میندازه متوسل به هرکاری میشدیم ماهم رفتیم اونجا منو خوابوندن بدترین لحظه و ساعات عمرم بود که گذروندم و نصف شب فرار کردم بیرون وگفتم نمیخوام خوب شم اصلا.همون نصف شب اونها رو وادار کردم واومدیم خونه و مادر ساده و فقیرم رفته بود خاک و خول سر اون قبرروآورد و فرداش یک لیوان آب خواستم که دیدم آب گل آلوده گفتم این چیه گفت خاک سراون قبره گفتم مادر من سنگ کلیه هم میگیرم این کارها چیه وآب رو نخوردم و بیرون ریختم. اون روز رو خونه بودم که گوشیمو آوردم و رفتم تو تلگرام که دیدم تو گروهی اد شدم و از قضا گروه شما بود و اولش گفتم اینها چه بیکارن این چیه که راه انداختن ولی وقتی سوال وجوابها رو دیدم و علایمی رو که گذاشتن تو گروه تمام حالات من توش بود و اتفاقی به شما زنگ زدم و من هم بعد تماسشون برای فرداش بهش نوبت دادم ووقتی این بنده خدااومد و نشست که گفت دارم خفه میشم میخوام برم بیرون و رفت بیرون ودوباره اومد تو بمحض اینکه داخل میشد تنگ نفس میشد ما رقیه رو شروع کردیم و فورا پا به فرار گذاشت که گرفتیمش و بازور اونو نشوندیم و به همراهانش گفتم بگیرنش و رقیه که ادامه دادیم سرش رو اینور واونور میکرد و دستشو گذاشته بود روی گوشهاش و فریاد میکرد نمیخوام مغزم ترکید ماهم بی اعتنا ادامه دادیم که به آیات سحر میرسید دادش انقدبلندمیشد که داشت ما رو کَر میکرد وفریاد میزد نخون نخون نمیخوام میرم میرم وداشت زجه میزد وباآیات قرآن اذیت میشد وانقد بهش فشاراومد گفت ولم کن میرم گفتم عجله نکن هنوز مونده اذیت بشی چون اهل ظلم و عداو
شد و من خوابم برد در خواب دیدم که در روستایی هستم خونه های این روستا همش متروکه و ویران شده بودند که دیدم مردی عصا به دست داره به سمت من میادو لنگان لنگان راه می رفت تا اینکه به من رسید و منو طوری نگاه کرد که انگار با من دشمنی داره و همونطور که با من صحبت میکردیک لحظه قدش بلند شد بلند شد انگار که سرش به سر زیر آسمون رسید و دوباره کوچیک شد و قیافش شبیه گرگ وبدنش همون انسان بودو با عصا به سینه من کوبید وگفت من دست بردار تو نیستم واز من دور شد تا اینکه از خواب بیدار شدم وقتی بیدار شدم احساس می کردم بالای سینم درد شدیدی داره طوری که حس می کردم قفسه سینم دچار شکستگی شده وقتی که لباسمو درآوردم و نگاه کردم دچار کبودی شده بود.هر لحظه حالات من بدتر میشد و ترس و وحشت من رو فراتر می گرفت
هر روز اشتهای من کمتر میشد و نمیتونستم غذاهام را بخورم وکلا ضعیف و نحیف شده بودم و مریضی تمام بدنم رو بدنم رو گرفته بود به طوری که اصلا نمیتونستم امورات زندگیمو انجام بدم خانوادم هم نمیدونستم مشکل من چیه و هر وقت با اونها در میان می ذاشتم میگفتن تو دچار توهم و تخیل شدی یا بخاطر بیماری دوقطبی است که این حالات را داری. روزی رو به مسجد رفتم مسجد وبایکی صحبت کردم و اون شخص هم گفت که احتمالاً جن زده شدی برو پیش یک شخصی هست تو میدان مادر پشت بازرگانی برات دعا بنویسه و کاملاخوب میشی من هم ندانسته با توصیه اون شخص پیش دعا نویس رفتم که یه پیرمردی بود و دور و ورش هم همش زن بودن.وقتی که رفتم پیشش نشستم وقتی که اون رو دیدم احساس خوبی نداشتم. نشستم و اون هم بلافاصله به من گفت که اسمت و اسم مادرت چیه منم اسم مادرم رو گفتم و غافل از اینکه نمیدونستم که چه هدف پلید و شومی داره و اون هم گفت که تو یک جن قوی در بدن هست و من با یک طلسم قوی اون رو بیرون میکنم وباید این طلسم را ببری در قبرستان دفن بکنی تا اینکه اون جن از بدن بیرون بیاد و گفتم خوب برام انجام بده منم می خوام نجات پیدا بکنم.اون هم گفت برات خرج برمیداره و باید ۷۰۰ هزار تومان پول به من بدی و من باید برای این کار وسایل بخرم از قبیل دوده و بخورو قطران از این چیزهایی که آلات سحراست من گفتم ندارم گفت خوددانی. خانوادم هم چون ناچاربودن گفتن باشه واونهم گفت فردا بباید براتون انجام میدم ما هم برگشتیم وتا صبح من رو زدن وتمام بدنم سیاه و کبود شد هی داد و هوار می کردنم و تا صبح نخوابیدم و خانواده هم نیزاذیت زیادی کشیدن خلاصه صبح زود رفتیم پیشش و اونهم یه کاغذ تویک پارچه سبز رنگ به ماداد وگفت ببرید توی قبرستان دفن کنید ماهم این کارروکردیم و بمحض دفن کردن انگار خوب شدم وتا یک روز ونیم حالم خوب خوب شد و گفتیم چه خوب شد رفتیم پیشش وخواستم برم ازش تشکرکنم که دوساعت بعدش درد کلیه شدیدی گرفتم که امانم رو برید و زمین گیرشدم که بلافاصله منو رسوندن بیمارستان و آمپول مسکن زدن و یک سری قرص که اصلا اثرنداشت. دردبه پشت سرم زد و مغزم داشت میترکید و مثل مار زخم خورده به خودم میپیچیدم و درد امانم روبرید شبش وحشتناک بود و هر جانوری فکرش رو بکنید جلوچشمم اومد و انقدترس داشتم داشتم زهرترک میشدم
فرداش یه همسایمون گفت ببرید سر فلان قبر بخوابونید خوب میشه ماهم مانند غریق که به هر خاشاکی دست میندازه متوسل به هرکاری میشدیم ماهم رفتیم اونجا منو خوابوندن بدترین لحظه و ساعات عمرم بود که گذروندم و نصف شب فرار کردم بیرون وگفتم نمیخوام خوب شم اصلا.همون نصف شب اونها رو وادار کردم واومدیم خونه و مادر ساده و فقیرم رفته بود خاک و خول سر اون قبرروآورد و فرداش یک لیوان آب خواستم که دیدم آب گل آلوده گفتم این چیه گفت خاک سراون قبره گفتم مادر من سنگ کلیه هم میگیرم این کارها چیه وآب رو نخوردم و بیرون ریختم. اون روز رو خونه بودم که گوشیمو آوردم و رفتم تو تلگرام که دیدم تو گروهی اد شدم و از قضا گروه شما بود و اولش گفتم اینها چه بیکارن این چیه که راه انداختن ولی وقتی سوال وجوابها رو دیدم و علایمی رو که گذاشتن تو گروه تمام حالات من توش بود و اتفاقی به شما زنگ زدم و من هم بعد تماسشون برای فرداش بهش نوبت دادم ووقتی این بنده خدااومد و نشست که گفت دارم خفه میشم میخوام برم بیرون و رفت بیرون ودوباره اومد تو بمحض اینکه داخل میشد تنگ نفس میشد ما رقیه رو شروع کردیم و فورا پا به فرار گذاشت که گرفتیمش و بازور اونو نشوندیم و به همراهانش گفتم بگیرنش و رقیه که ادامه دادیم سرش رو اینور واونور میکرد و دستشو گذاشته بود روی گوشهاش و فریاد میکرد نمیخوام مغزم ترکید ماهم بی اعتنا ادامه دادیم که به آیات سحر میرسید دادش انقدبلندمیشد که داشت ما رو کَر میکرد وفریاد میزد نخون نخون نمیخوام میرم میرم وداشت زجه میزد وباآیات قرآن اذیت میشد وانقد بهش فشاراومد گفت ولم کن میرم گفتم عجله نکن هنوز مونده اذیت بشی چون اهل ظلم و عداو