دستهای من را بگیر. بیا همراه باهم، از میان نورها عبور کنیم. تاریکیها را کنار بزنیم و به آبادی نور برسیم. آنها دستو دلباز و مهماننوازند؛ آبادیشان را با ما قسمت خواهند کرد.
بیا تا دست در دست یکدیگر، در کوچهها قدم بزنیم و رد شویم از آن کوچههایی که، بوی یاس و بهارنارنج میدادند. از کوچهی
کلبرگ بگذریم و یادمان نرود زمانی، در این کوچه اتفاقها افتاده است.
بر بالهای لطیف پروانهها بنشینیم و در آسمان، سفر کنیم و گهگداری روی گلی مهمان شویم.
همچون پرندهها بال دربیاوریم و پر بکشیم؛ کوچ کنیم به آن دوردورها، کوچ کنیم به جاهایی که آدم نداشته باشد.
میدانی، آدم اهل نرسیدنهاست. او از شهر نتوانستنها و نخواستنها و نشدنها آمده. آدم نمیرسد، نمیتواند و نمیخواهد که برسد؛ آدم، آدم نمیشود.
اما بیا که ما آدم نباشیم. ناآدمهایی باشیم که از همهی آدمیزادها به کنجهای سبز خویش میگریزند.
بیا گذشتهها را از یاد نبریم. آنزمانهایی را که بهار شدن آسان بود.
آنزمانها زندگی زیبا بود. دستها بوی دوست داشتن میدادند و در چشمها، آتش عشق و محبت زبانه میکشید. آنوقتها که میشد با خیالی آسوده و بیهیچ دغدغهی اضافی، بچگی کرد و نگران بزرگ شدن نبود.
یادم است در آن دورانها، آدم وجود نداشت (اگر هم بود، تک و توک و انگشتشمار.) همه انسان بودند. به چیزهایی که میخواستند، میرسیدند؛ انسان قادر بود بهار شود و پرواز کند؛ انسان در آغوش خدا جا میشد؛ زندگی کردن را خوب بلد بود.
دستهایم را بگیر. بگذار گرمای دستهای من، سرمای وجود تو را و گرمای حل شده در لابهلای انگشتان تو، یخهای روح مرا ذوب کند. بیا که ما، اولین انسانهایی باشیم که گذشته را به حال پیوند میزنند تا آیندهای سبز را خلق کنند.
آیندهای سبزتر از سبزیِ جوانههایی که در گوش همهٔ ما، بهار را زمزمه میکنند.
- بداهه💙
- دیوانهای از یک آبادی خیلی دور...