#حکایت
کاروانی در زمین یونان بزدند( تاراج کردند) ونعمت بی قیاس( بی اندازه) ببردند.
بازرگانان گریه وزاری کردند وخدا وپیمبر شفیع آوردند وفایده نبود.
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه ی کاروان
لقمان حکیم اندر آن کاروان بود یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را نصیحتی کنی تا طرفی (پاره ای) از مال ما بدست آرند ، که دریغ(حیف) باشد چندین نعمت ضایع شود.
گفت:
دریغ کلمه حکمت باشد با ایشان گفتن
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او به صیقل زنگ
با سیه دل چه سود گفتن وعظ
نرود میخ آهنی در سنگ
همانا که جرم از طرف ماست
به روزگار سلامت شکستگان دریاب
که جبر خاطر(رفع دلتنگی) مسکین بلا بگرداند
چو سائل(فقیر) از تو به زاری طلب کند چیزی
بده وگر نه ستمگر به زور بستاند
#گلستان_سعدی
@ketabegoia