خلوت دل


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


ما مقیم خلوت دل گشته ایم
جای ما در جنت المأوا بجو.
#شاه_نعمت_الـله_ولی

کانالی از جنس عشق
حرفهای دل
و
پر ازاشعار عاشقانه
و
گیف
و
عکس نوشته
.
.
.
.
.
.
.
.
.

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


سبک‌بالان به سهولت پرواز میکنند.......

می دانم تحمل داغی که بر دلت نشسته بی‌نهایت سخت است…
می دانم چه دردیست که صبح چشمانت باز شود و آرزو کنی که کاش فقط کابوس بود …!

اما او تنها به سوی خداوند بازگشت که بالاترین آرامش روح آدمیست، اگر چه اندوه بزرگی بر قلب ما سنگینی میکند…

از خدا میخواهیم او را در سایه رحمت جاویدانش قرار دهد
و
ما را برای دیدن جای خالی آن عزیز شکیبا سازد

#روحش_شاد


هر روز به شوق تُ ،
بهانه دست خورشید می دهم
تا بیدارم کند ...
من تمام لبخندهای عاشقی را
ازلب هایت می نوشم جرعه جرعه ...
چه تکرار زیبایی ست
هر روز صبح بیدار شدن
با خورشید نگاهت ،
با خنده های تُ ...!

#عرفان_یزدانی

🔹خلوت دل


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
...صبح ها...
یکی از خاطراتت که
بیشتر از همه دوستش دارم
برایم شعر جدید دم می کند!
می نوشم،
" دوستت می دارم "
و زندگی شروع می شود ...!


#حامد_نیازی

🔹خلوت دل


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
صبح. بخیر ❤❤

🔹خلوت دل


#برای_شفای_یک_مریض

به مهر. بخوانیم

أمّن یُجیبُ المُضطَرّ إذا دَعاهُ وَ یَکشِف السوء


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
جان دلم
شب که میشود
در دکان منطق را ببند
از در احساس بیا
جان دلم
شبها مغزم کارایی ندارد
اما قلبم، قلبم با تمامش، تو را میطلبد
شب که شد
احساست را برایم بیاور ...

#سیما_امیرخانی

🔹خلوت دل


#فنجانی_چای_با_خدا(بر اساس داستانی واقعی)
#قسمت_صـد_و_هـفـتـم

صورتش مثه همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که حالا بلندتر از قبل، موهایِ آشفته اش را به رقص درمیآورد..

خستگی در مویرگ به مویرگِ سفیدیِ پنهان شده در خونِ چشمانش جیغ میزند و من دلم لرزید برایِ لبخندِ تلخ و مظلومِ لبهایش که آوار شد بر سوزشِ دلم و خرابه هایِ قلبم..

توجهش به من بود.. تبسم صورتش عمیقتر شد و پا جفت کرد برایِ احترامی نظامی..

اما من ظالم شدم و رو گرفتم از دلبریهایش..

دانیال به محض ورودمان به اتاق روبه رویم ایستاد و چشمانش را ریز کرد دعواتون شده؟

و من با “نه” ایی کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب هایی آشفته سپردم..

روز بعد اربعین بود و من دریایِ طوفان زده را در زمین عراق تجربه کرد..

سیلی که هیچ شناگری، یارایِ پیمودنش را نداشت و همه را غرق شده در خود، به ساحل میرساند..

آن روز در هجومِ عزدارانِ اربعین هیچ خبری از حسام نشد..

نه حضوری.. نه تماسی..

آتش به وجودم افتاده بود که نکند دعایم به عرش خدا میخ شده باشد و مردِ جنون زده ام راهی..

چند باری سراغش را از برادرم گرفتم و او بی خبر از همه جا، از ندانستن گفت

و وقتی متوجه بی قراریم شد ، بی وقفه تماس گرفت و مضطرب تماشایم کرد نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام در برابر دیده و قلبم رژه میرفت..

کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش میگذشتم و عطرِ جنگ زده ی پیراهنش را به ریه میکشیدم..

دلشوره موج شد و به جانم افتاد..

خورشیدِ غروب زده آمده بود اما حسام نه..دیگر ماندن و منتظر بودن، جوابِ نا آرامی ام را نمیداد..

آشفته و سراسیمه به گوشه ایی از صحن و سرایِ امام حسین پناه برم.

همانجا که شب قبل را کنارِ مردِ مبارزم، کج خلقی کردمو به صبح رساندم.

افکارِ مختلفی به ذهنم هجوم میآورد.

چرا پیدایش نمیشد؟ یعنی از بداخلاقی هایِ دیشبم دلخور بود؟

کاش از دستم کلافه و عصبی بود. اما من میشناختمش، اهل قهر نبود.

یعنی اتفاقی بد طعم، گریبانِ زندگیم را چنگ میزد؟

ای کاش دیشب خساستِ نگاه را کنار میگذاشتمو یک دل سیر تماشایش میکردم.

وحشت و استرس، تهوع را به دیواره هایِ معده ام میکوبید و زانو بغل گرفتم از سر عجز..

زیرِ لب نام حسین (ع) را ذکر وار تکرار میکردمو التماس که منت بگذار و امیرمهدیِ فاطمه خانم را از من نگیر..

روز اربعین تمام شد.. اذان گفته شد.. نماز مغرب و عشا خوانده شد..

اما…

اما باز هم خبری از حسامِ من نشد.. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا..

چند باری مسیرِ هتل تا حرم را دوان دوان رفتمو برگشتم..

حس کردم..

برایِ اولین بار، در زمین کربلا، زینب را حس کردم..

حالِ ظهرِ عاشورا و ایستادنِ پریشانش بر تل زینبیه..

آرزویِ حسام ، داغ شد بر پیشانی ام.. من مگر از زینب بالاتر بودم؟

چرا هیچ خبری از مردانِ زندگیم نبود نمیدانم چرا اما به شدت ترسیدم

من در آن سرزمین غریب بودم اما ناگهان حس آشنایی، احساسم را خنک کرد از حرم به هتل رفتم به این امید که دانیال برگشته باشد اما نه..

درد معده امانم را بریده بود و قرصها هم کارسازی نمیکرد. کمی رویِ تخت دراز کشیدم..

ما فردا عازم ایران بودیمو امروز حسام اصلا به دیدنم نیامده بود..

ما فردا عازم ایران بودیمو دانیال غیبش زده بود..

ما فردا عازم ایران بودیمو من سرگشته خیابانهایِ کربلا را تل زینبه میدیدم..

مدام به خودم دلداری میدادم که تو همسر یک نظامی هستی.. امیرمهدی اینجا در ماموریت است و نمیتواند مدام به تو سر بزند..

ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا افتادم. حتما آنها از حسام خبر داشتند.

چادر بر سر گذاشتمو به سمت در دویدم که ناگهان در باز شد.

ادامه دارد....
#زهرا_اسعد
#داستان_شب

🔹خلوت دل


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
ابر ميبارد و من ميشوم از يار جدا ...

#همايون_شجريان


🔹خلوت دل


نخند جانم...
نخند...
آدم دست و پایِ دلش میانِ چالِ گونه ات میشکند... تو نخند...
میترسم نقاش ها لبخندت را نقاشی کنند... عکاس ها لبخندت را ثبت کنند...
شاعرها از لبخندت غزل بگویند...
نویسنده ها کتابت کنند...
بعد منِ دست و پا شکسته
چطور با یک شهر رو به رو شوم...؟!
رحم کن...
یواشکی بخند ،فقط برای من...

#ستایش_قاسمی


🔹خلوت دل


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
امروز...
مست از شراب لب هایت
محو چشمان به شوق نشسته
غرق عاشقانه های باران
و
لحظه لحظه عاشقی خیالت

بگو...

با کدام جام غزل غزل در من عشق
می ریزی
که عاشقانه بهشت را
به تماشا نشسته ام....؟؟!!!

#ح_نیکخواه


#فنجانی_چای_با_خدا(بر اساس داستانی واقعی)
#قسمت_صـد_و_شـشـم

آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم

وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا ، که اگر امیرمهدیم به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن.

حس گول خورده ایی را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد، لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدمو بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را..

بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید سارا خانوم.. میدونم دلخوری.. قهری

اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو..

دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ایی کوچک درآورد پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم..

یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم..

چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بود؟

انگشتر را از جعبه خارج کرد.. یک نگین سبز و خوش رنگ روی آن میدرخشید..

دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند وقتی فهمید م دارین میاین کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن.. تا همین جا بهتون بدم..

یادگاری منو شب اربعین..

دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت حلالم کن بانو..

جملاتش سینه ام را سنگین میکرد و نفسم را سنگین تر..

نمیتوانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را میسوزاند..

دانیال آمد و من عصبی از تنها مردِ نا تمامِ روزهایِ عاشقیم به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم..

وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم میکرد..

اما نه.. حقش بود که تنبیه شود.. باید یاد میگرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند.

رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش.

ادامه دارد....
#زهرا_اسعد
#داستان_شب

🔹خلوت دل


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
نسیم صبح
با رقص پرده ی پنجره
روی گونه هایم
تو را می خواند.....

خورشید چشمانت
را بر من بتابان

تا صبح را به تماشا بنشینم
ازپس صبح بخیرت عزیزم

#ح_نیکخواه

🔹خلوت دل


#صبح باشد
من باشم
نگاه غزل سرای تو
عشق باشد و
شعر و ترانه و
استکان چای
میتوان ب تمام دنیا
با عشق گفت :
#سلاااام_صبح_بخیر

#فریبا_الف

🔹خلوت دل


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
صبح. بخیر ❤❤❤

🔹خلوت دل


ماه در آغوش شب به خواب مى رود و
من هنوز بيدارم
مگر مى شود بى تو به خواب رفت
خاطره ها صف مى كشند به خيالم
و من خمار يك لحظه ديدنت
با من چه كردى؟
هيچ چيز جاى خودش نيست
در تنم لحظه ها تب دارند
و من چه بى تابانه
بر شانه هاى سياه شب
با خيال تو سفر خواهم كرد..

#امیر_وجود

🔹خلوت دل


#فنجانی_چای_با_خدا(بر اساس داستانی واقعی)
#قسمت_صـد_و_پـنـجـم

دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانومهای حفاظت شده اش را نداد..

دیواری از سربازانِ غیرت.. آنهم غیرتی حسینی

کاروان گوشه ایی ایستاد و بعد از تشکرو دعایی جانانه ، عزم جدا شدن کرد حسام با دوستانش خداحافظی کرد و مرا به گوشه ایی از سرایِ حسین برد کنارِ یکدیگر رو به گنبد چسبیده به زمین نشستیم. حالت خوبه بانو؟ اذیت نشدی؟ اونجا همه ی حواسم پی تو بود که یه وقت مشکلی پیش نیاد

مگر میشد، کربلا باشدحسین باشد اربعین باشد و حالِ کسی باشد؟ حسام بازم میاریم کربلا؟

لبخند زد نه اینکه این دفعه من آوردمت آقا بطلبه دنیا هم نمیتونه جلودار بشه..

همونطور که بنده تمام زورمو زدم تا دانیال برتگردونه و شما افتخار هم صحبتی ندادی..

حالا بیا یه زیارت عاشورا بخوونیم..

شمام یه دعایی بکنی واسه ما.. بلکه حاجت روا شیم..

حسام زیارت عاشورایی بین هر دویمان گرفت و با صدایی بلند شروع به خواندن کرد. هر چند که نوایش در آن همهمه ی جمعیت به وضوح شنیده نمیشد ، اما صوتش دل میبرد و اسیرترم میکرد.

و من سرا پا گوش، جان سپردم به شنیدنش

موجِ آوازش پر بغض بود و گریه.. حسام چه آرزویی داشت که این گونه پتک میشد بر سرم..

پا به پایِ گریه هایِ قورت داده اش اشک شدم و زار زدم.. چقدر این مرد هوایش ملیح بود.

زیارت که تمام شد دستانش را رو به گنبد، بالا برد و با چشمانی بسته چیزی را زیر لب نجوا کرد.

پر از حزن صدایم زدم سارا خانوم.. شما پیش آقا خیلی عزیزی.. پس حاجتمو ازش بگیر..

با صدایی که از فرط ناله، بم شده بود پرسیدم من؟ چجوری آخه؟

اشکِ روان شده از کنار صورتش را دیدم سخت نیست.. فقط یه آمین از ته ته دلت بگو..

پلک روی هم گذاشتم، و با تمام وجودم “آمین” گفتمو دعا کردم بهره برآورده شدنِ آرزوی این مرد.. مردی که عشق آرامش.. زندگی وآسایش را با دو دستش هدیه ام کرد.

چشم که باز کردم با لبخندی مهربان ، خیره ی صورتم شده بود شک ندارم که گرفتیش..

اشک پس زدم نمیخوای بگی چه چیزی از امام حسین میخوای..

سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیقی دستش مشغولِ بازی شد بانو میدونی چقدر دوستت دارم؟

ساکت ماندم.. اولین بار بود که این جمله را از دهانش میشنیدم..

ناگاه فراری اش به صورتم انداخت اونقدر زیاد که گاهی میترسم..

اونوقدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا، آمینِ آرزمو با صدایِ لرزون و کم جوون میگم..

اما مُهر خلوصِ امشبِ شما، کارمو راه انداخت پر از سوال شدم و ترس در جانم دوید مگه چی میخوای از خدا.. آرزوت چیه حسام؟لبخند زد.. مکث کرد چشم به چشمانم دوخت شهید شم..

زبانم خشک شد. نفسم یکی در میان بالا میآمد..

من دعایِ شهادتِ معشوقم را آمین گفته بودم؟این بچه سید چه به روزم آورده بود؟ من دعا کردم.. با ذره ذره ی وجودم آمین گفتم با آه به آهِ قلبِ شکسته ام کاش زمان میایستاد..

دوست داشتم تا توان در دست دارم، حسام را زیرِ بادِ سیلی بگیرم و جیغ زنان تا خودِ خدا بِدَوَم..

که غلط کردم.. که نکند برآورده شود دعایِ شهادتش..

که او برود، من هم میروم..

ادامه دارد....
#زهرا_اسعد
#داستان_شب

🔹خلوت دل


از قنوت بسته شده بر انگشتانم
و یک رشته تسبیح
ذکر را جاری می‌کنم تا
فرو ریختن دل
آنگاه که
بلورهای اشک سرریز می کنند چشمه ی زلال دیدگانم را
پرندگان دعا یک به یک پر می گیرند
آسمان اجابت را ...!

#پریا_ت
#اللهم_اشف_كل_مریض

🙏گاه اذان در این روزهای اخر ماه میهمانی خدا التماس دعا🙏

🔹خلوت دل


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
آرامش ...

#اینجا_چراغ_عشق_روشن_است

🔹خلوت دل


رنگ ها را
تو به جهان بخشیده ای
اگر نبودی تو،
بی گمان
سیاه و سفید می ماند
این جهان ..


#نزار_قبانی

🔹خلوت دل


#فنجانی_چای_با_خدا(بر اساس داستانی واقعی)
#قسمت_صـد_و_چـهارم

دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. البته حق داشت، هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ایی غفلت، گم ات میکرد.

من در مکانی قرار داشتم که ۲۴ میلیون عاشق را یکجا میمهانی میداد.

حسام به طرف گروهی از جوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد.

چند مرد جوانان حسام را به آغوش کشیدند و با لهجه ایی خاص سلام و احوالپرسی کردند.

حسام، من را که با یک قدم فاصله پشتش ایستاده بودم به آنها معرفی کرد و رو به من گفت این برادرا از موکب علی بن موسی الرضان.. از مشهد اومدن.. بچه هایِ گلِ روزگارن

پس مشهدی بودند. آرام سلام کردم و شال و چادرم را کمی جلو کشیدم.

پیراهن حسام خاکی رنگ بود و شلوارش نظامی. از کم وکیف کارها پرسید و یکی از پسرها با ادب و صمیمیتی خاص برایش توضیح میداد سید جان.. همه چی ردیفه.. ساعت یازده و نیم حرکت میکنیم.. خانوما رو اونور جمع کردیم تا برادرا دورشون حلقه بزنن.. انشالله شما و خانمتون هم تشریف میارین دیگه

چقدر لذت داشت، خانم امیرمهدیِ سید بودن..

حسام سری به نشانه ی تایید تکان داد و ما حرکت کردیم.

امیرمهدی جمعیتی از خانومها را نشانم داد. کمی تردید در چشمانش بود ساراجان.. خانوومم.. مطمئنی که میتونی بری داخل؟ یه وقت حالت بد نشه.. فشار جمعیت خیلی زیاده هاا

و من با روی هم گذاشتن پلکهایم، اطمینان را به قلبش تزریق کردم.

خانومها در چند صف چسبیده به هم ایستادند.. طنابی به دورشان کشیده شد و زنجیره ایی ازآقایان اطرافشان را گرفتند. یکی از آن مردها حسام بود که پشت سرم ایستاد. و مجددا زنجیره ایی جدید از مردهای جوان پشت سر حلقه ی امیر مهدی و دوستانش تشکیل شد

شور عجیبی بود. هیچ چشمی، جز حرم یار را نمیدید و دلبری نمیکرد..

تمام نفسها عطر خدا میدادند و بس

میلیمتر به میلیمتر حرکت میکردیم و به جلو میرفتیم. حسی ملسی داشتم..

حسام نفس به نفس حالم را جویا میشد و من اشک به اشک عشق میدیدم و حضورِ پروردگار را..

سیل مشتاقان و دلدادگان به حدی زیاد بود که مسیر چند دقیقه ایی را چند ساعته طی کردیم..

ساعت یازده و نیم به سمت داخل حرم حرکت کردیم و ساعت سه نیمه شب پا در حریم گذاشتیم.

چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد

بیچاره پدر که تمام هستی اش را کور کرد.. مگر میشد انسان بودو از فرزند علی متنفر؟

اشک امانم را بریده بود و صدایِ ناله و زاری زوار؛ موسیقی میشد در گوشم

اینجا دیگر انتهایِ دنیا بود..

من ملوانی را در عرشه ی کشتی دیدم که طوفان را رام میکرد و دریا را بستر آسایش

اینجا همه حکم ماهیانِ طالبِ توری را داشتند که سینه میکوبند محضِ صید شدن و حسین، رئوف ترین شکارچیِ دنیا بود ماندنمان به دقیقه هم نکشید که در مسیر گام برداشتنهایِ آرام ومورچه ایی مان به طرف خروجی دیگر حرم متمایل شد..چند مرتبه فشار جمعیت، قصد از هم پاشیدنِ دیوارِمردانِ نگهبانِ اطرافمان را داشت و موفق نشد..

ادامه دارد....
#زهرا_اسعد
#داستان_شب

🔹خلوت دل

20 last posts shown.

1 025

subscribers
Channel statistics