اجازه بدین الان که اومدم یه چیز سمی واستون تعریف کنم. دیروز از ساعت ۴ دوستم گم شده بود(!) و منِ ابله به شدّت نگرانش بودم(چون شب قبلش با آقاییش دعوا کرده بود.) خلاصه که ساعت ۸ و چهل و پنج دقیقه سر و کلهی حاج خانم در حالی پیدا شد که من جلوی آسانسور خوابگاه کشیک میدادم و از اون طرفم به دو تا از پسرای خودمون زنگ زده بودم(که ماشالا هیچ وقت جواب نمیدن.) که از هماتاقیشون که دوست نسبتاً صمیمی همین خانومه، بپرسن ببین که اطلاع داره دختره کجاست یا نه. بالاخره خانوم با تیپی آشفته ولی کاملاً خوشحال سر و کلهاش پیداش شد و معلوم شد که با آقاییش رفته بیرون و... صبر کنین!!! سوپریز!!! گردنش هم... بله، دیگه ادامهشو خودتون حدس بزنین:)))))
یعنی اون لحظه میخواستم هم اونو هم خودمو بکشم که اینقدر نگران مردم میشم.
واقعاً دیشب به این نتیجه رسیدم که بهتره من هیچوقت مامان نشم، چون وقتی واسه غریبهها اینقدر نگران میشم، بچهی خودم باشه چیکار میکنم؟!
یعنی اون لحظه میخواستم هم اونو هم خودمو بکشم که اینقدر نگران مردم میشم.
واقعاً دیشب به این نتیجه رسیدم که بهتره من هیچوقت مامان نشم، چون وقتی واسه غریبهها اینقدر نگران میشم، بچهی خودم باشه چیکار میکنم؟!