•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_شانزدهم
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
حاج حسین میخواست بلند شود. تکتم نگذاشت." کادوها بابا جون.. یکم دیگه .. لطفاً.. "
- برم نماز بخونم بابا..
تکتم که میدانست پدرش پای سجاده بنشیند، دعا و زیارت عاشورا و قرآنش ترک نمیشود، گفت:" باباحسین فقط پنج دقیقه! "
کادوها را جلو کشید. اول از خودش را باز کرد. جعبهی زیبای خاتم کاری را جلوی پدر گذاشت." تقدیم با عشق.. برای بهترین بابای دنیا.. "
حاج حسین بوسهای بر پیشانی تکتم نشاند." خیلی قشنگه بابا.. بینظیر.. مثل خودت .. "
تکتم بوسهای برایش فرستاد." قابل شما رو نداره. "
بعد کادوی طاها را باز کرد. دو جفت جوراب بود. سفید و مشکی. تکتم با چشمانی که تا انتها گشاد کرده بود، جوراب را جلوی طاها تکان داد." طاهاااا! این؟! "
طاها آمد کنار حاج حسین نشست. سرش را بوسید. خواست دستش را ببوسد، نگذاشت. رو به تکتم گفت:" مگه چشه؟ اینقد احتیاج داره به اینااا که نگو! "
- بابا دوجین جوراب داره تو کشو..
- اِ...! نه بابا.. خو من نمیدونستم.. حالا ایناهم روش دیگه..
عاطفه چادرش را جلوی دهانش گرفت و ریز خندید.
طاها بلند شد و از کشوی میز تلویزیون کادوی کوچکی را آورد." مسخره کن تکتم خانوم!.. ولی اصل کاری مونده هنوز.. "
همینکه طاها خواست آن را به پدر بدهد، تکتم از دستش قاپید. بازش کرد. یک انگشتر شرفشمس بود که نام "یا حسین " روی نگینش حک شده بود.
- وای طاها! خیلی قشنگه!
حاج حسین انگشتر را گرفت. آن را بوسید و روی چشمانش گذاشت.
- دستت درد نکنه بابا. خیلی باارزشه.. خیلی..
اشک در چشمانش حلقه زد. انگشتر را دستش کرد.
تکتم رفت سراغ کادوی عاطفه. " خب.. نوبتیم باشه، نوبت دوست جون خودمه. " کادو را باز کرد. یک کتاب حافظ نفیس بود با جلدی از چرم.
حاج حسین رو با عاطفه کرد. " امشب من همش شرمنده شما شدم دخترم.. حلال کن.. خیلی زحمت کشیدی.. "
عاطفه نگاهش را جایی میان گلهای قالی سُر داد." دشمنتون شرمنده حاج آقا.. قابلتونو نداره! "
حاج حسین کتاب را برداشت." خب حالا که حافظ اینجاست نیت کن دخترم. اولین فالو به نیت خودت میگیرم. البته اگه دوست داری! "
عاطفه خجول سرش را پایین انداخت.
- خواهش میکنم. حتماً.. چی ازاین بهتر.
چشمانش را بست. زیر لب فاتحهای خواند و نیت کرد."بگیرید لطفاً. "
حاج حسین کتاب را گشود. لبخندی زد و خواند:
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است، بدین قصهاش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
وان یکاد بخوانید و در فراز کنید
رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند
که گوش هوش، به پیغام اهل راز کنید
عاطفه سرش پایین بود. در ظاهر آرام؛ اما قلبش در حال انفجار. انگار میخواست سینهاش را بشکافد و خودش را رها کند. به لباسش از زیر چادر، چنگ انداخت. زبان به سقف دهانش چسبیده بود. جرأت نمیکرد بلند شود و برای خودش آب بریزد. میترسید هر آن، زمین بخورد.
تکتم نگاهی به صورت برافروختهی عاطفه انداخت. بلند شد و لیوان آبی برایش ریخت. عاطفه از ته دل دعایش کرد." الهی خیر ببینی.. داشتم میمردم از تشنگی! " و یک نفس لیوان آب را سر کشید. نگاهش روی طاها نشست. سرش را کرده بود توی گوشی و حواسش به اطراف نبود. یک پایش را روی پای دیگر انداخته بود و تندتند انگشتانش را تکان میداد. انگار نه انگار که کسی هست و شعری خوانده شده. گوشهی لبش را جوید. این بیخیالی طاها، آبی بود که بر آتش درونش ریخته شد. با خودش گفت:" نکنه این جادهای که میرم، یه طرفهست... "
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
•┈┈••✾•🍂🍃🍂•✾••┈┈•
@Khoodneviss2
•┈┈••✾•🍃🍂🍃•✾••┈┈•
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_شانزدهم
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
حاج حسین میخواست بلند شود. تکتم نگذاشت." کادوها بابا جون.. یکم دیگه .. لطفاً.. "
- برم نماز بخونم بابا..
تکتم که میدانست پدرش پای سجاده بنشیند، دعا و زیارت عاشورا و قرآنش ترک نمیشود، گفت:" باباحسین فقط پنج دقیقه! "
کادوها را جلو کشید. اول از خودش را باز کرد. جعبهی زیبای خاتم کاری را جلوی پدر گذاشت." تقدیم با عشق.. برای بهترین بابای دنیا.. "
حاج حسین بوسهای بر پیشانی تکتم نشاند." خیلی قشنگه بابا.. بینظیر.. مثل خودت .. "
تکتم بوسهای برایش فرستاد." قابل شما رو نداره. "
بعد کادوی طاها را باز کرد. دو جفت جوراب بود. سفید و مشکی. تکتم با چشمانی که تا انتها گشاد کرده بود، جوراب را جلوی طاها تکان داد." طاهاااا! این؟! "
طاها آمد کنار حاج حسین نشست. سرش را بوسید. خواست دستش را ببوسد، نگذاشت. رو به تکتم گفت:" مگه چشه؟ اینقد احتیاج داره به اینااا که نگو! "
- بابا دوجین جوراب داره تو کشو..
- اِ...! نه بابا.. خو من نمیدونستم.. حالا ایناهم روش دیگه..
عاطفه چادرش را جلوی دهانش گرفت و ریز خندید.
طاها بلند شد و از کشوی میز تلویزیون کادوی کوچکی را آورد." مسخره کن تکتم خانوم!.. ولی اصل کاری مونده هنوز.. "
همینکه طاها خواست آن را به پدر بدهد، تکتم از دستش قاپید. بازش کرد. یک انگشتر شرفشمس بود که نام "یا حسین " روی نگینش حک شده بود.
- وای طاها! خیلی قشنگه!
حاج حسین انگشتر را گرفت. آن را بوسید و روی چشمانش گذاشت.
- دستت درد نکنه بابا. خیلی باارزشه.. خیلی..
اشک در چشمانش حلقه زد. انگشتر را دستش کرد.
تکتم رفت سراغ کادوی عاطفه. " خب.. نوبتیم باشه، نوبت دوست جون خودمه. " کادو را باز کرد. یک کتاب حافظ نفیس بود با جلدی از چرم.
حاج حسین رو با عاطفه کرد. " امشب من همش شرمنده شما شدم دخترم.. حلال کن.. خیلی زحمت کشیدی.. "
عاطفه نگاهش را جایی میان گلهای قالی سُر داد." دشمنتون شرمنده حاج آقا.. قابلتونو نداره! "
حاج حسین کتاب را برداشت." خب حالا که حافظ اینجاست نیت کن دخترم. اولین فالو به نیت خودت میگیرم. البته اگه دوست داری! "
عاطفه خجول سرش را پایین انداخت.
- خواهش میکنم. حتماً.. چی ازاین بهتر.
چشمانش را بست. زیر لب فاتحهای خواند و نیت کرد."بگیرید لطفاً. "
حاج حسین کتاب را گشود. لبخندی زد و خواند:
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است، بدین قصهاش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
وان یکاد بخوانید و در فراز کنید
رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند
که گوش هوش، به پیغام اهل راز کنید
عاطفه سرش پایین بود. در ظاهر آرام؛ اما قلبش در حال انفجار. انگار میخواست سینهاش را بشکافد و خودش را رها کند. به لباسش از زیر چادر، چنگ انداخت. زبان به سقف دهانش چسبیده بود. جرأت نمیکرد بلند شود و برای خودش آب بریزد. میترسید هر آن، زمین بخورد.
تکتم نگاهی به صورت برافروختهی عاطفه انداخت. بلند شد و لیوان آبی برایش ریخت. عاطفه از ته دل دعایش کرد." الهی خیر ببینی.. داشتم میمردم از تشنگی! " و یک نفس لیوان آب را سر کشید. نگاهش روی طاها نشست. سرش را کرده بود توی گوشی و حواسش به اطراف نبود. یک پایش را روی پای دیگر انداخته بود و تندتند انگشتانش را تکان میداد. انگار نه انگار که کسی هست و شعری خوانده شده. گوشهی لبش را جوید. این بیخیالی طاها، آبی بود که بر آتش درونش ریخته شد. با خودش گفت:" نکنه این جادهای که میرم، یه طرفهست... "
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
•┈┈••✾•🍂🍃🍂•✾••┈┈•
@Khoodneviss2
•┈┈••✾•🍃🍂🍃•✾••┈┈•