𝚕𝚊𝚕𝚊𝚕𝚊𝚗𝚍/دنیای‌هپروت


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


🕊به نام خالق قلم🕊
•~در حال نوشتن: دنیای هپروت~•
ژانر: عاشقانه، هیجانی، مافیایی، هات
و تو آنی که در من از من فراتری❤️
.
.
.
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-978547-e8Nixjc
ارتباط با ما🐨🤍
✍️🏻پارت گذاری𖦙⸙ شنبه، دوشنبه، چهارشنبه⸙𖦙

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


دقت کردین لایکاتون ریزش کرده؟🫠💔
میشه لایک کنید و ایگنور نکنین؟🥹🫶🏽


واقعیت اینه که نصف آدم‌های زندگیت برای رفع نیازهاشون کنارت موندن! شایدم بیشتر از نصف‌شون! اونا منتظرن تا نیازهاشون از جانب تو برطرف بشن و بعد ترکت کنن، البته من و تو هم برای رفع نیازهامون وارد زندگی بقیه‌ی آدم‌ها میشیم و وقتی کارمون باهاشون تموم شد ازشون فاصله میگیریم؛ اما این وسط یه سری نیازها هستن که هر آدمی نمیتونه برطرفشون کنه، نیازهایی که متفاوتن و فقط یه آدم برای رفع اون نیازها پیدا میشه، آدمی که با این کارش قلبتو میدزده و عاشقت میکنه!
@lalalandnovel 🪐


کم کم تمام شخصیت هایی که میخوام دارن وارد داستان میشن. عکس شخصیت هارو براتون بذارم، یا خودتون با قوه تخیلتون میخواین اون شخص هارو تصور کنید؟
Poll
  •   بذار
  •   نذار. میخوام با تخیلم اون هارو تصور کنم
10 votes


⊰᯽⊱┈──╌❊ ❤️ ❊╌──┈⊰᯽⊱

#پارت۵۳
#دنیای‌هپروت🫧🐳

بی خیال اتاق رو دید می‌زدم و منتظر بودم حرف زدن آرمان با تلفن تموم بشه. بعد از دقایقی که برای من یک عمر گذشت بالاخره به تماسش پایان داد و به سمت ما چرخید.
- شما که هنوز اینجا نشستین؟ باید با زور اصلحه بیرونتون کنم؟ پاشین برین بیرون زود.
- گفتم که ما بیرون برو نیستیم پسر دایی.
پسر دایی رو با تمسخر گفتم که اَبرویی بالا انداخت و به میز پشت سرش تکیه داد. یکی از دست هاش رو داخل جیب شلوارش کرد و با سر به دستیارش اشاره کرد.
پسر قد بلند و لاغری که عقب تر از آرمان وایستاده بود، به سمت ما اومد و خواست دستم رو بگیره و از مبل بلندم کنه که هیراد مچ دستش رو به موقع گرفت و مانع شد.
از جام بلند شدم و مقابل آرمان ایستادم. قدمون باهم یکی بود و صاف زل زدم توی چشماش.
- ببین جناب آرمان خان! من هرجوری شده وارد این باند میشم. دفعه‌ی دیگه جرئت کنی و بگی افراد کثیفت به من دستت بزنن، ببین با دستت چیکار می‌کنم.
بعد از این حرفم نگاهی خریدارانه به دست هاش کردم و از اون اتاق بیرون زدم. هیراد هم پشت سرم از اتاق خارج شده بود و دنبالم می‌اومد.

هیراد

سفارش هامون رو گرفتم و به سمت ماشین برگشتم. ساندویچ کالباس یسنا رو روی پاهاش گذاشتم و خودمم مشغول خوردن غذام شدم. بعد از اون همه کلکل و تنش اعصاب، یه غذای خوب می‌تونست ذهنم رو آروم کنه.
نگاهی به یسنایی که پکر بود انداختم و گفتم:
- غذاتو بخور. اینجوری مغزت بهتر کار میکنه. نگران نباش هرجوری شده وارد اون باند می‌شیم.
حرفی نزد و کاغذ ساندویچش رو به ارومی باز کرد‌. تمام حرکاتش ظریف بود و آدم رو خیره می‌کرد.
بعد از خوردن غذاهامون به سمت خونه راه افتادم تا استراحت کنیم. روز بدی رو شروع کرده بودیم؛ امیدوارم بقیه‌ی روز هامون خوب باشه.

✗ سایه ها حریف آفتاب نمی‌شوند! ✗




چه کلکلی میکنن آرمان و یسنا😵😈


⊰᯽⊱┈──╌❊ ❤️ ❊╌──┈⊰᯽⊱

#پارت۵۲
#دنیای‌هپروت🫧🐳

از جام بلند شدم که هیراد هم بلند شد. به سمت در رفتم و دستم رو از پشت تکون دادم و گفتم:
- اوکیه حواسم هست.
۱۰ دقیقه ای میشه که رسیدیم. نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم. هیراد عجیب ساکت بود و این من رو می‌ترسوند.
زنگ در رو فشار دادم و منتظر شدم. بالاخره در باز شد و ما وارد خونه ای شدیم که به عنوان پذیرایی برای ما اتفاق های شوکه کننده در نظر داشت.
تقریبا خونه ای شبیه به خونه‌ی آراد داشت. وارد شدیم و پشت سر کسی که بنظر بادیگارد می‌اومد به سمت دری رفتیم.
در رو باز کرد و با سر اشاره کرد وارد بشیم.
وارد شدیم و گوشه ای به انتظار ایستادیم. بعد از چند لحظه دری که پشت میزکار سفید بود، باز شد و آرمان به همراه دست راستش وارد شد.
از عکس هاش قشنگ تر بود. آرمان با دیدن من شوک زده نگاهم کرد و پوزخندی زد.
متقابلاً پوزخندی زدم و بدون تعارف روی مبل های سفید اتاقش لش کرد و پا روی پا انداختم. هیراد دقیقا کنارم نشست و خیلی جدی به اون دونفر خیره شد.
لحظه ای حس کردم بادیگاردمه تا دست راستم.
- اوه دختر. تو کسی بودی که درخواست داده بود؟ فکرشم نمیکردم روزی اینجا ببینمت. هه!
- خودم بودم. حالا که اتفاق افتاده و نیازی نیست اصلاً بهش فکر بکنی. ما کاملاً آماده ایم تا وارد این باند بشیم.
- فکر کردی به همین سادگی هاست؟ بلند شو برو خونتون یا نه میخوای خودم بفرسمت خونت؟
- منو از چی میترسونی کفتار؟ همه رو همینجوری رد میکنی یا از من میترسی که نمیخوای بیام تو باندت؟
- اوه. بیشترین ترسی که میتونم از تو داشته باشم اینه که ناخونتو بشکونم و تو بزنی زیر گریه. اخه چی تو ترس داره؟
خواستم جواب دندون شکنی بدم که هیراد پیش قدم شد.
- فعلا از اضطرابی که داری و پایی که مدام داری تکون میدی میشه فهمید اصلاً ترسی از خانم نداری. این آشناییت رو بذار کنار و مارو مثل بقیه امتحان کن. رد شدیم میریم پی کار خودمون ولی اگه قبول شدیم جایگاهیی بالاتر از اینی که الآن خالیه بهمون میدی. نظرت چیه؟
- فکر کردم لالی ولی میبینم نه زبونم داری. بلندشین برین تا با زور بیرونتون نکردم. زود باشین!
با دادی که زد نگاه خنثی ای بهش کردیم و حرفش رو به چپمون گرفتیم.

✗ سایه ها حریف آفتاب نمی‌شوند! ✗


⊰᯽⊱┈──╌❊ ❤️ ❊╌──┈⊰᯽⊱

#پارت۵۱
#دنیای‌هپروت🫧🐳

یسنا

هیراد پشت رل نشسته و داریم به خونه‌ی آراد می‌ریم. من، شلوار جین مشکی و تاپ مشکی و سوییشرت مشکی پوشیدم. آرایش نکردم و موهام رو آزاد گذاشتم. هیراد هم مثل من لباس پوشیده منتها رنگ لباس های اون آبی کاربنیه.
با چشم اطراف رو نگاه میکردم و از آیینه به عقب نگاه می‌کردم تا ببینم کسی دنبالمون هست یا نه!
بالاخره با کاراگاه بازی های من و سرعت جت مانند هیراد رسیدیم.
از ماشین پیاده شدم و کلاه کپ مشکی رنگم رو روی سرم گذاشتم. هیراد هم از ماشین پیاده شد و کنارم ایستاد.
همزمان باهم قدم هامون رو داخل حیاط طویل این خونه برمی‌داشتیم. خونه که نبود، قصر بود.
از سرسبزیش هرچقدر بگم کم گفتم.
به در اصلی رسیدیم و وارد شدیم. دیوار ها پر از قاب های تزئینی بود؛ که هرکدوم نشون دهنده‌ی قدرت این خانواده بود.
روی مبل های چرم مشکی منتظر نشستیم. بعد از انتظار کمی که کشیدیم آراد و پدرش اومدن.
- سلام پدر. مشتاق دیدار.
- اوه یسنا. چطوری؟ آماده‌ی انجام کار هستی؟ این پسر جذاب کنار دستت، همون فردیه که برای همراهیت انتخاب کردی؟
- کاملاً آمادم. خودشه. هیراد پارسا.
لم دادم روی مبل و منتظر شدم هیراد خودش رو کامل معرفی کنه. خب انتظار کار بیهوده ای بود چون اون قصد انجام این کار رو نداشت.
- کاری با ما داشتین؟ باید زودتر بریم تا به قرارمون با آرمان برسیم.
- کار زیاد مهمی نیست. فقط حواستون رو خوب جمع کنید. اگه لو بره که از طرف ما ساپورت می‌شید، جونتون به خطر میوفته. هم از طرف اون باند هم از طرف ما.

✗ سایه ها حریف آفتاب نمی‌شوند! ✗


امروز که پارت داریم لف چرا؟🫠




𝗛𝗮𝗽𝗽𝘆 𝗡𝗲𝘄 𝗬𝗲𝗮𝗿.💆🏻‍♀💜


واکنش یسنا وقتی این پارت رو خوند، خدا بود بچه ها😂👌


Forward from: 𝚕𝚊𝚕𝚊𝚕𝚊𝚗𝚍/دنیای‌هپروت
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─

راهنمای دسترسی راحتتر به پارت ها🕷🐈‍⬛

📍پارت اول
https://t.me/lalalandnovel/9

📍پارت دوم
https://t.me/lalalandnovel/13

📍پارت سوم
https://t.me/lalalandnovel/18

📍پارت چهارم
https://t.me/lalalandnovel/21

📍پارت پنجم
https://t.me/lalalandnovel/33

📍پارت دهم
https://t.me/lalalandnovel/80

📍پارت بیستم
https://t.me/lalalandnovel/226

📍پارت سی‌ام
https://t.me/lalalandnovel/495

📍پارت چهلم
https://t.me/lalalandnovel/681

📍پارت پنجاه‌ام
https://t.me/lalalandnovel/786

─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─


⊰᯽⊱┈──╌❊ ❤️ ❊╌──┈⊰᯽⊱

#پارت۵۰
#دنیای‌هپروت🫧🐳

بعد از خواب مفصلی که رفتم از خواب بیدار شدم و به هال رفتم.
- خرس قطبی بیا اینجا کارت دارم.
- الآن به من گفتی خرس قطبی خانم خوش خواب؟
- آره. بجنب بیا.
فحشی زیر لب نثار روح پر فتوحش کردم و رو به روش نشستم.
- بنال.
- ادب ام که یُختی؟ عجب
سرش رو به نشونه‌ی تاسف برام تکون دادم که فاکی بهش نشون دادم و گفتم:
- همینه که هست. زود بگو کار دارم.
- بیشعوری دیگه، کاریت نمیشه کرد. فردا ساعت ۱۰ قرار ملاقات با آرمان رو داریم. قبلش باید بریم پیش آراد و باباش. سو ساعت ۸ آماده دم در ورودی میبینمت. راستی اینارو ببین تا فردا سوتی ندی.
تبلتی رو به سمتم حل داد که برداشتمش. چندتا عکس بود و پایین هر کدوم اسم اون شخص رو نوشته بود.
اولی آرمان بود. مردی قد بلند که به نظر میرسید ۳۲ یا ۳ ساله باشه. چشم و ابروی قهوه ای داشت و فک استخوانیش نکته‌ی مثبت صورتش بود.
بعدی پدر آراد بود. اسمی براش ننوشته بود. مردی با مو و ریش پروفسوری سفید. چشم های تیره و تارش توجه هر آدمی رو جلب می‌کرد.
بعد از اون پسری مو بور با چشم هایی آبی و صورتی سفید و کک مکی بود. لب های درشتی داشت و اجزای صورتش کاملاً متناسب هم چیده شده بود. دست راست بابای آراد بود و از حق نگذرم تیکه‌ی جذابی بود.
تبلت رو روی میز جلوم گذاشتم. خبری از یسنا نبود و بهترین تایم برای رفتن به خونم بود.
ده دقیقه ای میشه که به تجهیزاتم نگاه می‌کنم. این همه کا*ندوم اینجا به چه دردم میخورده وقتی حتی دوست دخترم نداشتم؟ همش زیر سر آرمیاس.
اون بادکنک های دراز با طعم های مختلف رو تو پلاستیکی پیچیدم و با خودم به اتاقم داخل اون خونه آوردم.

✗ سایه ها حریف آفتاب نمی‌شوند! ✗


⊰᯽⊱┈──╌❊ ❤️ ❊╌──┈⊰᯽⊱

#پارت۴۹
#دنیای‌هپروت🫧🐳

بالاخره رسیدیم. با هماهنگی های آراد، یکی رو به دنبالمون فرستاده بودن، و الآن در مسیر خونه هستیم. برای اینکه همکاری من و باند آراد لو نره مجبورم به خونه‌ی جدیدی نقل مکان کنم. امیدوارم مثل خونه‌ی خودم تو ایتالیا امکانات بالایی داشته باشه.
به هیراد نگاه کردم که با چشم هاش هر دختری رو می‌دید، قورت می‌داد. زارت، مثل اینکه یه هوسبازِ خوشگذرون با خودم آوردم که برم تو دل شیر.
بی خیال این قضیه شدم و از راننده سوال کردم چقدر راه مونده. از اونجایی که شانس باهام زیاد راه میاد ۱ ساعتی از مسیر باقی مونده.
به پشت سر نگاه کردم. ماشین هیراد توسط راننده درست پشت سرمون حرکت می‌کرد، تا بعد از رسیدن به مکان ماشین رو به ما تحویل بدن.

هیراد

بعد از نیم قرن که برای من گذشت رسیدیم. خونه‌ی بزرگی بود و از شانس بسیار بسیار زیبای من، دقیقا چسبیده به خونه‌ی مجردیم بود. اگه کسی از همسایه ها من رو به یاد می‌آورد قطعا به فاک می‌رفتیم.
اصلاً این قضیه رو به روی خودم نیوردم. ولی باید یادم باشه برم یه سر به خونم بزنم.
داخل خونه شدیم. خونه‌ی یک طبقه ای با دوتا اتاق خواب مجهز و یک اتاق کار. آشپزخونه کنار ورودی بود و مبلمان راحتی گوش‌ی راست سالن جلوی تلویزیون چیده شده بود. هال بزرگی داشت و راحت می‌شد ۱۰ تا ۱۵ نفر اینجا خیاری کنار هم بخوابن.
خونه متشکل از رنگ مشکی و طلایی بود. قشنگ بود و حس قدرت می‌داد.
اتاقی که انتخاب کردم، با رنگ های سفید و طلایی چیده شده بود. تخت دونفره‌ی سفید و طلایی، عسلی سفید کنار تخت، آینه‌ی قدی و میز آرایش و کمدی طلایی کنار پنجره‌ی اتاق و رو به روی سرویس اتاق رو تشکیل می‌دادن.
اتاق یسنا ام دقیقا مثل اتاق من بود. منتها رنگ اتاق اون ترکیبی از مشکی و طلایی بود.

✗ سایه ها حریف آفتاب نمی‌شوند! ✗


پارت داریم امروزا حواستون هست؟!🍨




⊰᯽⊱┈──╌❊ ❤️ ❊╌──┈⊰᯽⊱

#پارت۴۸
#دنیای‌هپروت🫧🐳
- زر نزن فرزندم. گی نیستن. از بچگی باهم بزرگ شدن و این علاقه‌ای که داری تو چشم های هیراد میبینی علاقه‌ی برادریه. برو تا دیرتون نشده. خیالتم بابت شرکت جمع باشه.
اوکی ای در جواب سارا زمزمه کردم و به سمت اون دوتا رفتم.
- آقای پارسا، داره دیر میشه. لطف کن بیا بریم تا پرواز نپریده.
نیم نگاهی بهم کرد و اَخم هاش رو تو هم کشید. مثل اینکه به من فوبیا داشته باشه و با دیدنم حالش بد بشه.
پوکر نیم نگاهی بهش کردم و با آرمیا خدافظی کردم. به سمت گیت رفتم.
تو آسمان بودیم. پرواز یکسره بود و حدودا پنج ساعتی رو باید این بالا می‌گذروندیم. از وقتی که سوار شدیم تا همین الآن که حدودا یک ساعت میگذره، هیراد خوابه.
برامون میام وعده، ساندویچ آوردن. برای هیراد هم گرفتم و به سمتش چرخیدم، تا از خواب بیدارش کنم. می‌دونستم از ساعت ۱۰ تا الآن که قهر کرده چیزی نخورده.
به سمتش چرخیدم و خواستم بیدارش کنم، ولی چهره‌ی با جذبه و تخسش مانعم شد. حتی تو خواب هم باید نشون می‌داد، من یه پسر تخس و شیطون ولی مغرورم.
لبخندی زدم و به لب های گوشتی از هم بازشدش نگاه کردم. ناخودآگاه دستم رو به سمت صورتش بردم و لمسش کردم. مثل پر نرم بود. قبل از اینکه بیدار بشه دستم رو عقب بردم و صداش زدم. بعد از صدا زدن های مکرر بالاخره بلند شد و گنگ نگاهم کرد.
- اولاً وقت خواب؟ پاشو دیگه. دوماً با اینکه مقصر تو بودی، ولی خب بابت جیغی که سرت زدم ببخشید.
ساندویچ رو به سمتش گرفتم و سرم رو کج کردم که موهای دم اسبی بسته شدم کنارم ریخت. لبخندی زدم و گفتم:
- بیا. حالا آشتی؟
یکم خیره خیره نگاهم کرد. نگاهش رو روی صورتم و موهام چرخوند. نگاهش رو به یقه‌ی باز لباسم رسوند و یکم اونجارو دید زد. اگه بازم بخواد به یقم خیره بشه، پارش میکنم. نگاهش رو بالا اورد و دوبار بین لب هام و چشمام چرخوند. در نهایت لبخند دندون نمایی زد و همینطور که به چشم هام نگاه میکرد گفت:
- سلام. مرسی که بیدارم کردی. واقعا گشنم بود. و اینکه بخاطر بزرگ واری که دارم، می‌بخشمت.
خنده‌ی ناباوری به خاطر جمله‌ی آخرش کردم و سرم رو با بهت تکون دادم.
خنده‌ی ریزی کرد و ساندویچ رو از دستم قاپید و شروع به خوردن کرد. چه قشنگ می‌خورد.( ذهن ها را میشوریم)

✗ سایه ها حریف آفتاب نمی‌شوند! ✗


⊰᯽⊱┈──╌❊ ❤️ ❊╌──┈⊰᯽⊱

#پارت۴۷
#دنیای‌هپروت🫧🐳

معلوم بود موهاش رو تا فی خالدون کشیده و بعد بسته بود. چشم هاش با این کار خمار شده بود و با رژ کالباسی روی لبش، نگاه هارو میخ خودش می‌کرد.
سرم رو تکونی دادم و به در خیره شدم. اگه تا یک دقیقه‌ی دیگه نمی‌اومد؛ خونه رو روی سرم می‌ذاشتم.
شروع به شمردن کردم. به سه نرسیده بودم که بالاخره پیداشون شد. سه تایی به سمتم اومدن که تکیه ام رو برداشتم و بدون توجه به اونا پشت رل نشستم.
چندثانیه بعد در جلو باز شد و سوار شد. سرسنگین بودم و اینو متوجه شده بود. کمی نگاهم کرد و وقتی به نتیجه نرسید، پشت چشمی نازک کرد و به جلو خیره شد.
برای بار آخر آرمیا رو بغل کردم و در گوشش سفارش های لازم رو کردم.
- آرمیا بدون من بری دختر بیاری تو ویلا از خشتک آویزونت می‌کنم. گرفتی عزیزم؟
- اولا تو داری میری تو منبع حوری ها، بعد به من میگی نرم تو ویلا و اینا؟ دوما هر فحشی که تو عزیزمت بود برای خودت.
- زر نزن من دارم میرم اونجا کار کنم. می‌فهمی؟ نه. خر بیشتر از تو می‌فهمه. خوب گوش کن ببین چی میگم. حالا که یسنا به تو و سارا اعتماد کرده و فعلا تو شرکت کار هارو مدیریت می‌کنین، مث آدم کار کن تا آبرومون نره.
بعد از باشه ای که گفت پشت کمرش کوبیدم و لپشو بوس کردم. از این حرکت بدش می‌اومد و عصبی میشد. قصد منم همین بود.
خنده‌ی پر سر و صدایی به این همه ناز و کرشمه ای که این پسر داشت کردم و با علاقه به داداش دیوونه‌ام زل زدم.
یسنا
بعد از سفارش ای لازم به سارا به سمت اون دوتا نره خر چرخیدم و قدم اول رو به سمتشون برداشتم. باید به سمت گیت می‌رفتیم و این دوتا هنوز حرف هاشون تموم نشده بود.
قدم دوم رو برداشتم که هیراد لپ آرمیا رو بوس کرد و بعد خنده‌ی بلندی کرد. جوری به آرمیا نگاه می‌کرد، که عشق و علاقه از نگاهش پیدا بود.
- سارا میگم نکنه این دوتا گی هستن؟ دیدی چجوری محکم بوسش کرد؟ اینم از نگاه الآنش. وای نکنه دارم از دوست پسرش جداش می‌کنم؟

✗ سایه ها حریف آفتاب نمی‌شوند! ✗


⊰᯽⊱┈──╌❊ ❤️ ❊╌──┈⊰᯽⊱
#پارت۴۶
#دنیای‌هپروت🫧🐳

بعد از صبحونه سارا و آرمیا همزمان ریختن رو سرمون. فکر کنم بین این دوتا یچیزایی هست. آخه عجیب نیست یهو باهم پیداشون بشه؟
تا موقع پرواز که ساعت ۲ شب بود، آتیشی نبود که نسوزونم. از شکوندن لیوان مورد علاقه‌ی یسنا بگیر تا مجبور کردنشون به بازی گرگم به هوا.( کودک درون ۱۰۰ از ۱۰۰)
البته کلی ام فحش خوردم و الآن در قهر به سر می‌برم.
اَخم هام رو توهم کشیدم و به سمت یسنا که دسته‌ی چمدونش رو روی زمین می‌کشید رفتم. بدون اینکه نگاهم رو از روی چمدون بردارم، با همون اَخم ها چمدون رو از دستش گرفتم و به سمت ماشینم رفتم. با سلیطه بازی های من قرار شد ماشین من رو با خودمون به اون طرف ببریم.
چمدون رو کنار چمدون های خودم جا دادم و به بدنه‌ی ماشین تکیه زدم. حالا مگه میومد. پام رو روی اون پام قرار دادم و دست به سینه، سرم رو به عقب متمایل کردم. با بادی که وزید موهام به عقب هدایت شدن. حس می‌کنم صحنه‌ی قشنگی برای عکس یهویی باشه؛ ولی کسی نبود که بخوام ازش درخواست کنم این لطف رو برام بکنه.
به تیپ اون دختر چموش و لجباز فکر کردم. درسته نگاهش نکردم، ولی زیر چشمی که دیدمش.
باز هم همون تیپ همیشگی رو زده بود. کلاً تیپ رسمی هاش ثابت بود. ایندفعه کت و شلواری که پوشیده بود، رنگی ما بین سبز و زرد فسفری بود. یه چیز خیلی قشنگ که با زیری صورتی ست کرده بود. کفش های پاشنه ۵ سانتی صورتی هم به پا و شال آزاد صورتی به سر کرده بود.

✗ سایه ها حریف آفتاب نمی‌شوند! ✗

20 last posts shown.

449

subscribers
Channel statistics