از آخرین شبی که یکدیگر را به آغوش کشیدیم ،هوا کمی گرمتر شده.باید برایت مینوشتم چقد برای تک تک این روزها به عمه ماری نیاز دارم که بودنش جبران تمام نبودن های دنیاست..مثل پایه های صندلی اتاقم میمانی که اگر نبودند معلوم نبود در کدام روز سر میخوردم و سرامیک های سرد اتاق چگونه مرا در خود میبلعیدند...مثل پایه های صندلی اتاقم مرا محکم نگه داشتی و نبودنت همانقدر خطرناک است که این خانه بدون ستون میتواند باشد...نمیدانم در چه شبی مرا تنها میگذاری و نفس های آخرت را میکشی ...نمیدانم در کدام نقطه از این دنیا،در چه تاریخ و چه زمانی تاریکی از نبودنت فرصت میجوید و مرا در خود حل میکند،فقط حالا که هستی یک طوری باش که دستانم روی این زمین خالی نماند،حالا که هستی اشک هایم را پاک کن و یکبار دیگر از بالا به من که در گودال افتاده ام و روی خودم خاک میریزم بنگر،دستت را به سویم دراز کن و بگذار روشنایی را در چشمانت ببینم...حالا که هستی نگذار زندگی مرا قورت دهد،من تلخم دلش را میزنم و سپیده دم نرسیده مرا بالا می آورد...حالا که هستی مرا بگیر...سقوط کرده ام از پله های خانه مان، راحت اوج میگیرم.