'Bakudeku
روی تخت غلت زد خوابش نمیبرد، مثل همیشه از ساعت هشت خودشو تا الان که حوالی ساعت دو شب بود توی اتاقش حبس کرده بود که به گمون خودش یه استراحتی به بقیه از دست خودِ لعنتیش داده باشه، هرکاری میکرد حس نفرت اش نسبت به خودش نه تنها کمتر میشد بلکه همینطوری به سمت بدتر شدن میرفت و باعث میشد نتونه خودشو حتی یک ثانیه تحمل کنه از جاش بلند شد، موهای بلوندش رو با دست عقب زد و از اتاقش بیرون اومد و سمت در خوابگاه به راه افتاد، نیاز داشت هوای سرد بهش بخوره تا افکارش محو شن و بتونه دوباره سعی کنه بخوابه پس بیخیال این شد که الان زمستون لعنتیه و چیزی روی تیشرتش نپوشید، از خوابگاه خارج شد سمت نیمکت جلوی در رفت و روش نشست توجهی به این نکرد که داره سردش میشه، به این سرما نیاز داشت " گاد دمییییت! " با تمام وجودش سعی کرد صداشو پایین نگه داره ولی همچنان نمیتونست لعنت نفرسته، نگاه های اشکی ایزوکو جلوی دیدشو گرفته بودن و هرلحظه باعث میشدن حالش بیشتر از قبل از خودش بهم بخوره " کاتسوکی احمق عوضی " دستشو روی سرش گذاشت و به سمت پایین خم شد " کا..کاچان؟ " همین صدا کافی بود که از جاش بپره، ودف ایزوکو اینجا چیکار میکرد سریع سمتش برگشت و ناخوداگاه عصبانیتش از خودش رو با داد زدن سر میدوریا تخلیه کرد " چه کوفتی میخوای دکو؟! " میدوریا از جاش پرید و به لکنت افتاد " هی..هیچی هیچی فق.. فقط تعجب کردم الان- اینجا- " میدوریا دستاشو روی صورتش گذاشت و اروم عقب عقب رفت، باکوگو تازه فهمید داد زده و این فقط باعث شد از خودش عصبی تر بشه دندوناشو روی هم فشار داد و دوباره سر جاش برگشت، بعد ازینکه سعی کرد خودشو آروم نگه داره و متوجه شد میدوریا نرفته زیرلب پرسید " تو اینجا چیکار میکنی دکو؟ " میدوریا که انتظار همچین سوالی رو نداشت آروم به نیمکتی که باکوگو روش نشسته بود نزدیک تر شد " تمرین میکردم " باکوگو سرشو سمت میدوریا برگردوند " الان؟ " میدوریا لبخندی زد " این ساعت خلوته آرامش خوبی داره " نگاهش به لباسای باکوگو افتاد که با یه تیشرت بیرون اومده بود سریع و نسبتا ناخوداگاه شالگردنش رو از دور گردنش دراورد " کاچااان اینجوری سرما میخوریی " جلوش قرار گرفت و شالگردن رو دور باکوگو پیچید، تنها کاری که باکوگو تونست بکنه این بود که با تعجب و عذاب وجدان توی چشمهاش به میدوریا نگاه کنه " تو اینجا چیکار میکنی کاچان؟ " باکوگو ابدا نمیخواست دوباره چشمهای میدوریا رو عین بچگیاشون ترسیده و اشکی ببینه پس عصبانیتشو کنترل کرد و آروم جواب داد " خوابم نمیبره " میدوریا "اوه" ای گفت و کنار باکوگو نشست براش حرف زدن آسون نبود ولی دیگه ازین فرصت ها گیرش نمیومد پس سعیشو کرد " یادمه همیشه مشکل خواب داشتی وقتایی که خوب نبودی شدیدتر هم میشد " از سکوت باکوگو فهمید که فکرش درست بوده و باکوگو خوب نیست " یادمه قبل ازینکه کوسه ات مشخص شه، برای اینکه راحت تر خوابت ببره ازم میخواستی موهاتو نوازش کنم و توام قول میدادی عوضش وقتی که کابوس دیدم یا ترسیدم برام قصه و لالایی بخونی " میدوریا که از یاداوری خاطرات شیرین اون زمان چشمهاش برق میزدن با لبخند گوشه لبش مشغول یاداوری تموم اونها بود " ولی به قولم عمل نکردم " صدای آروم باکوگو رو از کنارش شنید، نمیدونست حرفش سوالی بود یا خبری. " جای اینکه وقتی ترسیدی برات لالایی- " باکوگو تازه فهمید داره چی میگه و یهو ساکت شد از جاش بلند شد و داشت راه میافتاد سمت در که میدوریا دستشو گرفت " هنوزم میتونی به قولت عمل کنی " چشمای باکوگو برق دوباره ای زدن خواست لبخند بزنه که دوباره چشمهای ایزوکو کوچولو توی ذهنش شکل گرفتن، بعید میدونست لیاقتش رو داشته باشه، سرش رو تکون داد و بعد از بیرون کشیدن دستش از دست میدوریا به اتاقش برگشت وقتی روی تخت نشست یادش افتاد شالگردن میدوریا هنوز دور گردنشه، شالگردن رو باز کرد و روی صندلیش گذاشت لبخندی به شالگردن زد و روی تختش برگشت؛ خیلی زمان میبرد که کاتسوکی بخواد فراموش کنه و خودشم خودشو ببخشه، قرار نبود آسون باشه. بعد از داخل رفتن باکوگو، میدوریا چند دقیقه روی صندلی نشست ولی در آخر اونم تصمیم گرفت به داخل برگرده و سعی کنه بخوابه.
#シナリオ