خب امروز قراره بریم به اولِ خلقتِ آدمی
داستان از اینجا شروع میشه که خدا بعد از آفرینش آدم تصمیم میگیره که براش همراهی خلق کنه تا تنها نباشه
پس لیلیثِ قصهی ما از خاک خلق میشه و خدا بهش گفت:
لیلیث تو آفریده شدی که مطیع آدم باشی
اما همه چی طبق انتظار پیش نرفت، لیلیث سرکش بود و استقلال طلب پس گفت:
وقتی من و آدم هر دو از یه عنصر هستیم چرا باید اطاعت کننده باشم؟
این کشمکش بین خدا و لیلیث ادامه داشت تا اینکه در نهایت قدم آخر سرکشی رو هم برداشت و معشوقهی شیطان شد.
شیطان، لیلیث رو عاشقانه میپرستید پس خدا هم باید تصمیمی میگرفت، برای همین از دندهی آدم، حوا رو آفرید، حوا مطیع بود و عاشقِ آدم
حالا لیلیث عشق شیطان رو داشت اما باز هم راضی نبود، اینکه یکی مثل خودش مطیع کسی بود که باهاش فرقی نداشت خیلی براش سنگین بود، لیلیث عاشق برابری بود و نمیتونست برای رسیدن به این خواسته کوتاه بیاد، پس فکر کرد که حوا رو آگاه کنه، برای همین خودش رو به شکل مار درآورد
لیلیث میدونست زمان کافی برای قانع کردن حوا نداره پس باید گَردِ شک رو تو دلش میکاشت برای همین به سمت درختِ ممنوعه خزید و با دیدن حوا گفت:
من و تو مثل همیم و تو داری راهِ اشتباهی رو طی میکنی، همهی کاری که داری انجام میدی اشتباهه اما اگه منو باور نداری میتونی از این میوهها کمک بگیری در عین حال میتونی هیچکاری هم انجام ندی تصمیمش با خودت حوا
خب ادامهاش رو میزارم برا فردا از اونجایی که زیادی طولانی میشه^^
#Myth
@lMetanoia