Fᴜɴᴛɪᴏɴ ᴏғ Dᴀʀᴋɴᴇss


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


فن فیک های تموم شده??
فن فیک کامل لی لی جیمز پاتر?
https://t.me/lilijiim
فن فیک کامل سیریوس و یک نظریه جنجالی?
https://t.me/siriussj
فن فیک کامل خاندان گادفری?
https://t.me/gadfrii
ناشناس
https://t.me/nashenasamk

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


#برگزیده
#پارت۸


کورتنی که دستپاچه شده بود صاف نشست و به گوی خیره شد :( آمممم...خب من میتونم یه جفت چشم بزرگ ببینم...انگار که هرجا میرم دنبالم میکنن ) پرفسور ماتیلدا با اشتیاق سر تکان داد و گفت : خیلی خوبه ادامه بده ) کورتنی بیشتر به گوی خیره شد ...انگار بین مه و سفیدی آن‌بین می توانست چیزی را تشخیص دهد :( من یه سر میبینم...یه بز کوهی ..با شاخ های بلند ...خیلی خیلی بلند ) اب دهانش را قورت داد ، پرفسور ماتیلدا در سکوت به او خیره شده بود ، کورتنی زمزمه وار گفت : داره با شاخ هاش به چیزی ضربه میزنه ...به یه چیزی مثل ...مثل یه آدم )
پرفسور ماتیلدا با وحشت به کورتنی خیره شد ، تقریبا تمام کلاس ساکت بودند و کورتنی مثل بید میلرزید ، پرفسور ماتیلدا چیزی در دفترش نوشت و گفت: متشکرم کورتنی ...از صداقت و شجاعتت عزیزم ...بعد کلاس بمون که کارت دارم ) کورتنی روی گوی را پوشاند تا دیگر نگاهش به فضای مه آلود داخل آن نیفتد ، تد با تعجب گفت : اونا رو از خودت در آوردی دیگه ؟) کورتنی لبخند عصبی ای زد : آره !)
وقتی زنگ‌ خورد کورتنی با کشتی های غرق شده سمت پرفسور ماتیلدا رفت ، او به کورتنی یک شربت آرامش بخش که دستپخت پرفسور کویینز بود داد و گفت ذهنش را آرام کند و خوشبختانه از او نخواست تا شربت را همانجا بخورد و کورتنی توانست تمام آن شربت کوفتی را که بوی جوراب سوخته میداد زیر درخت زشتی که کنار محوطه کوییدیچ بود خالی کند
آخرین کلاس آن روزش تاریخ جادوگری بود که با جولین و تد مشترک بودند و می توانستند تمام مدت در صندلی های پشت بنشینند و با هم صحبت کنند
_ سلام کورتنی
کورتنی با گیجی سرش را بلند کرد تا صاحب آن سلام شتاب زده را بشناسد ، پیتر بود ، یکی از دوستان مایکل که خوش قیافه و ورزشکار بود ، کورتنی ابرویی بالا انداخت و فکر کرد : امروز چقدر همه چی عجیب شده !)

@lord_siah




#برگزیده
#پارت۷


مایکل از ‌کلاس خارج شد و سمت سالن اجتماعات رفت ، خسته و عصبی بود و تنها چیزی که میخواست یک جای خلوت و ساکت بود تا چند ساعتی را به جبران دیشب که تا صبح بیدار بود بخوابد ، داشت پله ها را پایین میرفت که یک نفر محکم به او برخورد کرد و تمام برگه هایی که دستش بود در راه پله پخش و پلا شدند ، یکی از دختر های کلاس جبرانی کورنلیوس بود که اسمش را به یاد نمی آورد
دختر زیر لب معذرت خواهی کرد و تند تند مشغول جمع کردن‌ برگه ها شد ، مایکل چند برگه ای را که ان طرف تر بودند جمع کرد و به سمت دختر گرفت ، دختر لبخند درخشانی زد و زیر لب تشکر کرد ، چشم های عسلی و موهای قهوه ای پر رنگی داشت که انها را سفت بالای سرش بسته بود ، زیبایی راز آلودی داشت ، وقتی از او دور شد برگشت و نگاهی به پشت سر دخترک انداخت ، هیکل لاغر و استخوانی داشت ، پوزخندی زد و فکر کرد : این همونی نبود که تو کار عملیش مشکل داشت؟ اسمش چی بود؟ کورنی؟ کارنی؟)
پله ها را پایین رفت و وارد خوابگاه اسلایترین شود ، بی توجه به ویلیام و جاناتان که مدام راجب جشن حرف میزدند خودش را روی تخت انداخت و همان لحظه خوابش برد
☆☆☆☆☆☆
کورتنی سرش را روی میز گذاشته بود و سعی میکرد در گوی سفید رو به رویش چیزی را تشخیص دهد تا پرفسور ماتیلدا نمره اش را بدهد و بتواند بقیه امروز را با خیال راحت بگذراند .... البته اگر فکر کردن به مایکل این اجازه را بهش میداد! امروز وقتی در راه رو به او برخورد کرد هیچ فکرش را نمیکرد که او اینقدر در ذهنش باقی بماند ، سر کلاس مایکل با او سرد و منطقی برخورد کرده بود اما در راه رو وقتی برگه ها را به کورتنی داد حتی لبخند کمرنگی هم روی لب هایش بود ! کورتنی خودش را سرزنش کرد : دارم شبیه دختر های احمقی میشم که تا یه پسر بهشون نگاه میکنه هزار تا فکر و خیال میکنن !) روی میز نشست و سعی کرد تمرکزش را روی گوی بگذارد اما تنها چیزی که به یاد می آورد چشم های آبی مایکل بود
پرفسور ماتیلدا بالای سرش ایستاد و گفت : خب کورتنی .نوبت توئه)

@lord_siah














{تد}
@lord_siah


#برگزیده
#پارت۶
@lord_siah

وقتی دم کلاس پرفسور کورنلیوس رسید با مشت به قفسه ی سینه اش کوبید و سه بار طلسم آرامش را زیر لب تکرار کرد ، پرفسور کورنلیوس همیشه با تمسخر ها و ریشخند هایش کورتنی را به مرز جنون میرساند ، وقتی کورتنی وارد کلاس شد در کمال تعجب اثری از پرفسور کورنلیوس نبود ، به جای او مایکل داشت به بچه ها راجب گرگینه ها درس میداد
کورتنی با گیجی نگاهی به مایکل انداخت ، او با آن قد بلند و موهای روشن و صورت بی نقصش بیشتر شبیه مدل های مجلات بود تا یک معلم !
کورتنی کنار ویلیام نشست و زمزمه کرد : چخبر شده ؟)
_ظاهرا کورنلیوس نخواسته برای بچه های جبرانی خودش زحمتی بکشه واسه همین نور چشمی شو رو فرستاده )
کورتنی با گیجی گفت : مایکل چطور قراره به ما دفاع در برابر جادوی سیاه یاد بده ؟ فقط دو سال ازمون بزرگتره )
ویلیام پوزخند زد : از کورنلیوس بیشتر حالیشه!بهم اعتماد کن )
مایکل پشت میز پرفسور کورنلیوس نشست و گفت : کسی چیزی راجب نحوه چطور گرگینه شدن میدونه؟)
سارا که انگار از غیب آنجا حاضر شده بود با شور و شوق دستش را بالا آورد و گفت : با گاز گرفتن ! معمولا گرگینه طعمه شو با گاز گرفتن تبدیل میکنه و کسی که تبدیل میشه فقط میتونه به صدای تربیت کنندش گوش کنه ) در حالی که انگاراز اطلاعات خودش حسابی کیف کرده بود سر جایش نشست ، مایکل نگاهی به کتاب انداخت و رو به سارا گفت : چرا همینو تو برگه امتحانیت ننوشتی که ۶ نشی ؟)
کورتنی نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد ، کاش میتوانست این لحظه را ثبت کند و برای جولین بفرستد
مایکل نگاه سردی به جمع انداخت و گفت : مبحث گرگینه ها بیشتر خوندنی و تو امتحان ۴ نمره داره )
نگاهی به برگه امتحانی کورتنی انداخت : تو مبحث گرگینه ها رو درست نوشتی ، فقط تو کارای عملی ازت نمره کم شده )
کورتنی چند بار پلک زد و گفت: آره خب ...زیاد تو کارعملی خوب نیستم )
_ وقتی یه گرگینه بهت حمله کنه نمیتونی بشینی تاریخچه شونو براش تعریف کنی ، باید طلسمش کنی ! اوکی؟)
بعد رویش را از صورت گیج کورتنی برداشت و رو به جمع گفت : جلسه بعد سه شنبه ساعت ۱۱)

@lord_siah


#برگزیده
#پارت۵

☆☆☆
جولین ظرف غذایش را بین تد و کورتنی گذاشت و گفت : کارم تمومه! قسم میخورم تا آخر این هفته یه نامه عربده کش از طرف مامانم برام میاد )
تد که داشت ته ظرف سیب زمینی هایش را در می آورد غرلوند کرد : تو آخر همه امتحان ها همینو میگی و آخرش هم نمره هات نسبت به من و کورتنی خیلی بالاتر میشه)
جولین دستش را در هوا تکان داد و گفت : خب من نمیخوام نمره هام از تو و کورتنی بالاتر بشه ! میخوام از اون سارای عوضی بالاتر بشم که اینقدر برام چشم و ابرو نیاد )
کورتنی گازی به ساندویچش زد و خندید : سارا به خاطر نمره هاش برات چشم و ابرو نمیاد !)
_جدی ؟ پس برای چی اونوقت ؟
کورتنی چشم هایش را در حدقه چرخاند و گفت : واقعا نمیدونی؟ ) تد سریع گفت: اون قراره جشن کریسمس رو با مایکل لنگدون بره )
جولین جیغ کشید : چی؟)
از میز های دیگه برگشتند و به جولین خیره شدند ، کورتنی زیر لب غرید : میشه هیجانات تو کنترل کنی ؟ )
_ با مایکل؟مطمئنی؟
تد شانه بالا انداخت : سر کلاس گیاهشناسی تمام مدت داشت راجب اینکه چی بپوشه که با مایکل ست بشه حرف میزد !) کورتنی نیشخند زد : فقط کافی سر تا پا مشکی بپوشه ! نمیدونم چرا خودشو اینقدر اذیت میکنه!)
جولین : ولی ...مایکل تا حالا با هیچ دختری جشن کریسمس نرفته ، اون همیشه از دو هفته قبل از کریسمس برمیگرده خونشون)
تد : خب شاید عاشق سارا شده!) کورتنی ادای بالا آوردن را در اورد و گفت : اینقدر بد سلیقس؟) تد زیر چشمی نگاهی به سارا که گوشه سالن قدم میزد انداخت : بد چیزی ام نیست !) کورتنی غرلوند کرد : شبیه مانکن سوختس ، اخه ...نگاش کن فقط ...چرا شما پسرا فکر میکنید هرکس یه باسن گنده داره خوشگله؟)
جولین اخم کرد و گفت : چی؟ باسن من که از اون سارای لاغر مردنی بزرگ تره ) تد زد زیر خنده
کورتنی از جا بلند شد : اوپس! داره دیرم میشه ، اونم سر اولین جلسه کلاس جبرانی دفاع در برابر جادوی سیاه )
تد نالید : اون واقعا درس سختیه )
کورتنی گونه ی جولین را بوسید و گفت : دیگه به سارا فکر نکن و روی امتحان فردا تمرکز کن ) روی پاشنه ی پا چرخید و از سالن اجتماعات خارج شد

@lord_siah




#برگزیده
#پارت۴

@lord_siah
مدیسون در حالی که از شدت وحشت نفس نفس میزد به چهره سرخ و عصبانی پدر خیره شد ، مادر زیر لب ناله کرد : با مایکل من چیکار کردید ؟) عرق سرد کرده بود و چشمانش نیمه باز بود
مدیسون بازو های لاغر مادر را گرفت و گفت : فرستادیمش پیش پدربزرگ ، جاش امنه؟ خب ؟ الان باید بخوابی ، همینجوریشم به قدر کافی حالت بد هست )
مادر غرلوند کرد : جاش امنه؟ پیش اون مردیکه روانی ؟) مدیسون را کنار زد و رو به شوهرش گفت : جورج باید منو ببری پیش مایکل !الان !)
جورج با عصبانیت و بی توجه به او پله ها را بالا رفت تا طبق معمول خودش را در دفتر کارش محبوس کند
مدیسون با وحشت نگاهی به اطراف انداخت ، قرار بود چه بلایی سرشان بیاید ؟


۱۶ سال بعد
پاریس _ سال ۱۹۳۲

پیرزنی که بوی باروت و ماهی گندیده میداد درحالیکه یک پارچه را محکم دور کمرش پیچیده بود وارد کافه شد ، چشمانش آب مروارید گرفته بود و تقریبا کور بود اما می توانست وجود او را احساس کند، تلو تلو خوران به سمت آخرین میز رستوران رفت و بدون آنکه تلاشی برای نشستن پشت صندلی کند لیوان نوشیدنی مرد جوانی که پشت صندلی بود سر کشید ، عاروقی زد و غرلوند کرد : آوردیش ؟)
پلک هایش را چند بار بر هم زد تا شاید بتواند صورت شخص پشت میز را ببیند اما فقط توانست موهای بلند طلایی و شنل مشکی و بلند مرد را تشخیص دهد ، او بی انکه حرفی بزند یاقوت را در دست پیرزن گذاشت
پیرزن دستش را در لباس زیرش فرو برد و بطری کوچک و سیاهی را به او داد ، نگاهی به اطراف انداخت و زمزمه کرد : تو که به سن قانونی رسیدی درسته ؟ مدرسه رو تموم کردی ؟)
_ ایناش دیگه به تو مربوط نیست
مرد از سر میز بلند شد و پیرزن بار دیگر مثل اولین باری که او را دم کلبه اش دیده بود لرزید ، هاله قدرت او چنان شدید بود که میتوانست او را همانجا بکشد
مرد دختران‌فاحشه ای که به لباس هایش چسبیده بودند کنار زد و به سرعت از کافه خارج شد


@lord_siah




#برگزیده
#پارت۳



مدیسون درحالی که میلرزید در را باز کرد و با ماموران سیاه پوش اداره کل مواجه شد ، ادوارد فاج در وسط ان ها ایستاده بود و کله ی طاس اش زیر نور شمع میدرخشید ، مدیسون را کنار زد و گفت : اون‌کجاست ؟)
پدر جلوی ادوارد ایستاد و گفت : کشتمش ...همونطور که گفته بودی ) فاج لحظه ای مکث کرد و سپس گفت : میخوام ببینمش !)
مدیسون و پدر به یکدیگر نگاهی انداختند ، خاله بتنی که طبقه ی بالا خواب بود پایین آمد و با تعجب گفت : چخبر شده ؟) ادوارد نگاهی کینه توزانه به پدر انداخت و گفت : چیکارش کردی جورج ؟ کجاست؟)
پدر یک قدم‌ دیگر عقب رفت و گفت : بهت که گفتم .کشتمش )
ادوارد فریاد زد : خونه رو بگردید )
مدیسون آب دهانش را قورت داد و به سرعت وارد اتاق مادر شد ، مامور ها به طور وحشیانه ای وسایل را بیرون‌ میریختند ، مادر با وحشت روی تشک نشسته بود و صورتش همرنگ گچ دیوار شده بود
مدیسون دست مادر را گرفت وگفت : بیاید بریم مادر )
_مایکل کو ؟
مدیسون او را که مدام‌نام مایکل را صدا میزد کشان کشان به اتاق نشیمن برد
مادر با نگاهی وحشت زده به در و دیوار خیره شده بود ، فاج که انگار فهمیده بودپدر مایکل را فراری داده با خشم گفت : اشتباه بزرگی کردی ...نه فقط خودت بلکه همه ما رو نابود کردی ...) به سمت در رفت و گفت : منتظر عواقبش باش جورج ! فردا تو دادگاه میبینمت )
بیرون رفت و در را به هم‌کوبید
@lord_siah


#برگزیده
#پارت۲
@lord_siah

پدر مایکل را بین بازوهایش کشید و با لبخند نگاهش کرد ، به طور ناگهانی سرش را بالا گرفت و گفت : اما اون همه چیز رو دیده !) مدیسون اخم‌ کرد: اون ؟)
_ادوارد فاج ، اون‌ اینجا بود ...مایکل نمیتونه اینجا بمونه
مایکل را با شتاب روی تخت گذاشت و سمت‌اتاق نشیمن دوید ، گریه ی مایکل بلند شد ، مدیسون مایکل را بغل گرفت و دنبال پدر دوید : چی ؟ از چی حرف میزنی پدر ؟)
پدر که یک چمدان‌بزرگ را به این‌ سمت می کشید گفت : میفرستمش پیش پدربزرگ )
مدیسون‌ که هنوز گیج بود گفت : آخه برای چی ؟)
_ بهت که گفتم‌! فاج اینجا بود ، اون‌ تمام نیروی مایکل رو حس کرده و اون بود که بهم گفت باید از شر مایکل خلاص بشیم ، اگه الان‌ مایکل رو نفرستیم بره اون علیه ما تو وزارت خونه یکی دیگه از اون مقاله های مزخرف شو مینویسه و خدا میدونه اونا با مایکل چیکار میکنن
سمت اتاق مادر رفت و هرچه لباس بافتنی بود که مدیسون و مادر برای مایکل بافته بودند توی چمدان ریخت ، وقتی نگاه وحشت زده مدیسون را دید گفت : من مجاب شون میکنم که مایکل مرده ، پیش پدربزرگ جاش امنه مدیسون ...باور کن‌!)
مدیسون‌ آب دهانش را قورت داد و گفت : پس منم‌باهاش میرم ) پدر غرید: نمیشه )
مدیسون داد زد : نمیتونی یه نوزاد رو تنها بفرستی پیش پدربزرگ ...پدربزرگی که ...خودت بیشتر با اخلاقش آشنایی داری !)
_ اگه تو بری وزارت خونه شک میکنه و فکر میکنی چقدر طول میکشه تا جای مایکل رو پیدا کنن ؟
مدیسون با حالت زاری گفت : اخه چرا بایداونقدر دنبالش بگردن ؟) پدر زمزمه کرد : چون‌ نشونه ها کامل بودن مدیسون ... حتی مطمئن نیستم کاری که دارم الان میکنم درسته یا نه ، شاید حق با وزارت خونه باشه ولی اون تنها پسرمه ) و مدیسون‌برای اولین بار بغض ‌کردن پدرش را دید
پدر همان طور که با عجله وسایل را جا به جا میکرد روی تکه کاغذی چیزی نوشت و در زیپ جلویی چمدان گذاشت ، مایکل را از دست مدیسون گرفت و آهسته گفت : بازم میبینیمش ، قول میدم ) مدیسون نمی توانست جلوی اشک هایش را بگیرد ، پدر مایکل را داخل چمدان گذاشت و سمت شومینه برد تا منتقلش کند
مدیسون با اضطراب به پدر که پودر پرواز را داخل شعله ها میریخت چشم دوخت و بعد چمدان را مثل یک کیسه برنج داخل شومینه پرت کرد
هنوز دو ثانیه هم‌ از غیب شدن مایکل نگذشته بود که در به شدت کوبیده شد

@lord_siah




#برگزیده
#پارت1


مدیسون از پله ها بالا دوید و خودش را داخل رختشور خانه انداخت ،قلب اش به شدت میزد دست هایش میلرزید، درحالی که زیر لب روح القدس را صدا میکرد کتاب جادو مادرش را از بالای طناب ها برداشت ،صفحات بین دست های عرق کرده اش میلغزیدند و نمیتوانست روی کلمات تمرکز کند ،صدای فریاد های مادرش قطع شده بود و حالا صدای صحبت و پچ پچ اعضای خانه و قدم های عصبی پدرش تنها صدایی بود که به گوش میرسید،سرانجام صفحه 666 را باز کرد ،انگشت اش را زیر کلمات کشید و زمزمه کرد : خدایا... یا پدر مقدس ..نشونه ها کاملن. ..) کتاب از دستش به زمین افتاد ،قیچی بلندی را از بغل جعبه ابزار های پدرش برداشت و بدون هیچ فکری از پله ها پایین دوید و خودش را به اتاق مادر رساند ،ملافه های خونین را با ملافه های سفید عوض کرده بودند و مادر چنان رنگ پریده شده بود که اگر لب هایش تکان نمیخورد مدیسون خیال میکرد او مرده است ... و او آنجا بود ...مدیسون حضورش را احساس میکرد ،دست های کوچک اش را حس میکرد که زیر ملافه سفید در هم مشت شده اند، مدیسون قیچی را بالا گرفت و ملافه را از روی صورت نوزاد کنار زد ... چشم های آبی مادر و موهای بلوند پدر را به ارث برده بود ،با چشم های تنگ شده به مدیسون خیره شد ،پوستش چنان شفاف و سفید بود که رگ هایش از زیر گردن لطیف اش معلوم بود ،قلب مدیسون در سینه فرو ریخت ... قیچی در دستش میلرزید، کلمات کتاب را به یاد می آورد ..نشانه های شوم با این پسر زیبا و معصومی که با آن چشم های آبی خیره نگاهش میکرد در تضاد بود ...ممکن نبود آن باشد ...مدیسون قیچی را کنار گذاشت و بغضش ترکید...داشت چه کار میکرد ؟ مادرش همیشه به او میگفت که خیالاتی است اما نه آنقدر که به خاطر چند کلمه در کتاب سعی کند برادر تازه به دنیا آمده اش را به قتل برساند ،نوزاد را در آغوش کشید و به سینه اش چسباند،عجیب بود که پدرش یا خاله هایش در اتاق نبودند ،آهسته رشته موهای طلایی او را کنار زد و زمزمه کرد : خوش اومدی مایکل، متاسفم که خوب ازت پذیرایی نکردم) لبخندی زد ادامه داد : چقدر زیبایی...)
پدر در چهارچوب اتاق ایستاد و غرید : بذارش کنار ...مگه ندیدی چه اتفاقی افتاد؟) مدیسون بار دیگر با یاد آوری آن لحظه به خود لرزید، هنگامی که شکم مادرش قبل از آنکه دکتر چاقو را به سمتش ببرد شکافته شد و یک لحظه انگار انرژی تاریکی اتاق را پر کرد ،خون فواره زد و مایکل به جای گریه کردن مثل سایر نوزاد ها، خندید! ...
مدیسون مایکل را زمین گذاشت و به سمت پدر رفت : اینا احتمالات شماست پدر ...کتاب خیلی جاها اشتباه کرده ..سر همون قضیه عروسی مریم و ...) پدر غرید : برام مهم نیست کتاب چی میگه! چیزی که به چشم خودم دیدم شیطانی بود...! حتی نمیدونم چرا تا الان زنده نگهش داشتم ..)
و برای اولین بار گریه مایکل بلند شد ،یک گریه ی عادی ..مثل تمام نوزاد های روی کره ی زمین ..مدیسون مایکل را در آغوش گرفت و گفت : ببینش پدر) پدر انقدر ناگهانی عقب رفت که نزدیک بود زمین بخورد : اونو نزدیک من نیار! )
_ باید ببینیش! این پسرته، مایکل. ..
صورت مایکل را سمت پدر برگرداند ،پدر با اندکی درنگ جلو رفت و به مایکل خیره شد ،لبخندی زد و زمزمه کرد :چشمهاش. ..)
_مثل مادره نه؟
مدیسون خندید و موهای مایکل را که برای یک نوزاد زیادی بلند بود از روی صورتش کنار زد : میتونی هاله اش رو حس کنی؟ اون خیلی قدرتمنده، و هر چیزی هست جز شیطانی )و آرزو کرد حق با خودش باشد..

@lord_siah



20 last posts shown.

203

subscribers
Channel statistics