عادت داشت سر قلم رو با زبون تر کنه. یه روز کولهشو دزدیدم و نوکِ تموم قلمهاشو بوسه زدم. فردا دستش انداختم که حواس پرته و کیفو تو کارگاه جا گذاشته. خندید، از اون خندههای لعنت شده. وقتی پرسید حالا چرا لبهات زرد شدن، ساکت موندم. کاش میتونستم بگم: چون تو زرد میکِشی؛ همیشه زرد.