هیس هستم


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


@rahbar62

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


زانوی پای چپم درد می‌کند. انگار یک عده مسگر بند و بساط‌شان را جمع کرده‌اند و امده‌اند زیر کاسه زانویم و شروع کرده‌اند به کوبیدن مس‌هایشان.
پایم را جمع که میکنم باز نمیشود، باز که میکنم جمع نمیشود. مسگرها چکش که بالا میگیرند لبه اش گیر میکند به مفصل‌هایم. دست که پایین می اورند سنگینی چکش میرود روی مغز استخوانم.
مغزم درد میکند..مغز توی کاسه سرم را می‌گویم‌.از دیروز مرده‌شور‌ها نشسته اند به شستن و غسل دادن. خاطرات هزار سال پیشم را از لا به لای درز و دالان ذهنم در می‌آورند کیسه میکشند سدر و کافور مالش میکنند و روی نزدیک ترین سلول های حافظه‌ام پهن میکنند.
تلفن که زنگ می‌زند دوست دارم به هر کسی که آن‌ور خط است از این دردها و توهم‌هایم بگویم.اما اینها ها را نمی‌شود به آقای اخوی گفت. زنگ زده ببیند کتاب را خوانده‌ام محتوای کار را بررسی کرده‌ام فرم‌ها را کی می‌فرستم؟
مابین جواب دادن به پرسش‌هایش، مسگرها برای احوال پرسی میروند پیش مرده‌شورها. از رگ سیاتیک پای چپم رد میشوند. یک دردی می‌دود در صدایم.نفسم را سنگین می‌کند. آقای اخوی می‌پرسد: کتاب بعدی را کی بفرستیم؟ مسگرها از توی کانال عصب کمرم رد می‌شوند بعد سوار شانه و گردنم می‌شوند تا برسند به شقیقه هایم.صدای اخوی از بین تلق تلوق مس‌ها به گوشم می‌رسد حالا نشسته‌اند روی شقیقه‌ها و بعد هم می‌روند ور دل مرده‌شورها و کوبیدن را از سر می‌گیرند، مرده‌شورها همین جور می‌شورند و پهن می‌کنند.گوشهایم کیپ می‌شود. در جواب الو الو گفتن‌های اخوی می‌گویم: مسگرها نمیگذارند بشنوم اقای اخوی، بلندتر حرف بزنید لطفا. انگاری چیز دیگر می‌شنود که جواب می‌دهد خب زودتر می‌گفتید آنجا هستید بعد حرف میزنیم سفر خوش بگذرد. میخواهم بگویم من جایی نیستم آنها امده‌اند پیشم که قطع میکند. سفر رفته‌ها انگار قصد برگشتن به کاسه زانویم را دارند تلق تلوق کنان می‌آیند پایین. از شقیقه به گردن و شانه...رگ سیاتیکم اماده سر خوردنشان می‌شود..


فریاد کشید : «آهای کثافت!»
آمارانتا که داشت لباس‌ها را در صندوق می‌گذاشت به تصور اینکه عقرب او را نیش زده است، وحشت‌زده پرسید : «کجاست؟»
-چه؟
آمارانتا گفت: «جانور»
اورسولا با انگشت به قلب خود اشاره کرد.
گفت: «اینجا»

صد سال تنهایی


در ساختمان کناری یک جنازه است. انگار یک عده آدم نشسته‌اند دور میت. یکی آن میان دارد ضجه میزند.مدام از جنازه می‌خواهد بلند شود التماس میکند که میت چشمانش را باز کند برایش بخندد.می‌خواهم بگویم نمی‌شود هر قدر هم خواهش کند دو چشم بسته گشوده نمی‌شود.من خودم امتحان کرده‌ام. اما صدایم گم شده.یک چیزی در پوست سرم لرزیدن گرفته. صدای یک دختر است اتش از دست دادن مادر به تنش افتاده. من این سوختن ها را می شناسم. لابد الان دست به قلبش گرفته. آتشدان است آنجا. دست و پایم می‌لرزد.پنجره‌ را می بندم در بالکن را می بندم. در اتاق فرحان را می‌بندم ضجه‌ها و هق هق ها از درز و دالان خانه به سویم هجوم می‌ اورند. یکی دارد از قشنگی موهایش می گوید. مینشینم در کنج ترین گوشه خانه در تاریک ترین زاویه این ۵۰ متری.. دخترِ مادر مرده قشنگ مرثیه می‌خواند انگار یک عمر برای همچین روزی همچین ساعتی تمرین کرده است. من هم مرثیه خوانده‌ام. برای پدرم برای مادرم اما نه ان جور که دلم می خواست.. نصف مرثیه‌ها در دلم مانده‌اند هنوز،هر از گاهی ردشان در نوشته هایم پیدا میشود. می آیند کلمات را به درد می‌کشند خیس‌شان میکنند و میروند.
زن‌ها جیغ می‌کشند. انگار آمده‌اند جنازه را کسی که تا چند ساعت قبل مادرشان بود را ببرند. از بند بند خانه صدا میریزد تو. برای اولین بار از تنهایی بیزار می‌شوم برای اولین بار دلم میخواهد بپرم توی خانه همسایه، تمام زنده‌ها بریزند توی خانه‌ام .اما جنازه‌ها نه..مرده‌ها نه.
خانه بوی قبرستان گرفته است. صداها اوج گرفته‌اند.دختر دارد به کسی التماس میکند که کمی بیشتر بگذارند جنازه روی زمین بماند. خاطرِ تمام مرده هایم ریخته‌اند اینجا. هر جا را نگاه میکنم جنازه یکی دراز به دراز افتاده است. توی دلم هزار کبوتر را باهم سر بریده‌اند. هزار کبوتر در دلم دارند جان می‌دهند تکان هزار کبوتر بی سر تنم را می لرزاند.. در دلم خون ریخته شده هزار کبوتر می جوشد. تا حوضچه گلویم بالا می آید از حوضچه گلویم پایین می‌دهمشان. همیشه این جور وقتها یک ادم خوش صدا هست که بلند بگوید: لا اله الا الله.. یکی که صدایش رسا است تا به تمام آن کوچه بفهماند مصیبت مهمانی آمده است.
خانه پر از جیغ و گریه می‌شود. می‌ترسم جنازه بر دوش بیایند پیش من.صدا هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود. می دوم سمت دستشویی.. هوا کش صداها را از گوشهایم می‌کشد خوش صدایی مرد جنازه بر دوش را لای پره‌هایش میگیرد و ریز ریز میکند.
صداها دور می‌شوند .. جنازه دور می‌شود .. ضجه‌های دخترِ مادر مرده دور می‌شود.. بعد از نیم ساعت؟یک ساعت؟ بیشتر از اینها؟ می‌آیم بیرون. قوت از پاهایم رفته است.لرزش از پوست سرم سرازیر شده تا کف پایم.هنوز هستند خاطرِ تمام مرده‌هایم دراز به دراز افتاده‌اند. می نشینم وسط جنازه‌ها. چشم نمی‌چرخانم دنبال پدر و مادرم. باید بنویسم..می‌نویسم تا مرثیه شود.. مینویسم تا اشک شود می نویسم تا صدای کلمات در بیاید آنقدر بلند که آدمهای ساختمان کناری فکر کنند جنازه‌ای هم در ساختمان طاها است..متوفی پدرِ یک دخترِ... متوفی مادرِ یک دخترِ...


هرچه تبر زدی مرا، زخم نشد، جوانه شد...

ایرج جنتی عطایی


به قول کورت توخولسکیِ عزیز :

"آدمیزاد دو تا پا داره و دو تا اعتقاد: یکی برای وقتی که حالش روبه راهه و یکی هم برای موقعی که حالش خرابه "

الان اعتقاد من اسیرِ حزبِ بادِ....

@lotfansaket


#محمد_رضا_شجریان

پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب..

فقط اونجاش که صداش اوج می‌گیره: یارم به یک لا پیراهن خوابیده...





روح پدرم شاد كه ميگفت به استاد

فرزند مرا عشق بياموز و دگر هيچ

ملك‌الشعرا‌بهار

روح پدرِ من نیز هم...


بابا، کَل ممد را بسته بود به تخت مرده شور خانه. تخت تا ان زمان هیچ ادم زنده‌ای به خودش ندیده بود. ان وقت ها مثل حالا نبود که فرت و فرت ادم بمیرد. تند و تندش سالی پنج شیش نفر می مردند که سه چهارتایش را توی حیاط خانه شان کنار حوض می‌شستند. کل ممد امده بود پیش بابا،صورت لاغر و زردش را انداخته بود پایین، همانجور که سیبیل زرد شده اش را با دو انگشت لرزانش میکشید گفته بود: حسین یه کاری بکن. بعد اپل های بزرگ کت قهوه‌یش روی شانه های استخوانیش بالا و پایین شده بودند و چند تا سکه توی جیبش جیرینگ جیرینگ خورده بودند بهم.
بابا شبانه دستش را گرفت و برده بودش در خانه مسول مرده‌شور خانه تا بروند قبرستانی. توی راه ممد گفته بود اول بریم یک جایی .دست بابا را کشیده بود طرف باغ سید اسیه، اخرهای باغ پیچیده بود توی یک کوچه تنگ و تنوخ. پیشانی بلند وعرق کرده اش را چسبانده بود به یک در ابی زنگزده. انگار پا سجاده درحال سلام دادن باشد، لبهایش را لرزاند، بعد گفته بود برویم. بابا لباس هایش را ازش گرفت و با یک زیر شلواری ولش کرده بود توی اتاق سرتا پا کاشی شده. ده،دوازده روز ظهر ها و شبها میرفت توی غسالخانه، دست و پای دوستش را باز میکرد و همراهش کنار حوض می نشست و لابه لای بوی کافور و سدر غذا میخورد. دو سه باری هم وقتی امد از دماغش خون شره کرده بود روی پیراهنش و رد چنگ و کبودی روی گونه اش بود. بابا گفت فکر کنم دیگر باید صدایش کنیم خُل‌ممد. وقتی کل ممد را میبردند، هنوز کَلِ کَل نبود. دورتا دور سرش یک چیزی در مایه های دامن کلوش مو داشت. اما روزی که از مردشور خانه بیرون امد واقعا کل بود. رد طناب روی مچ دستانش به کبودی میزد احتمالا روی مچ پاهایش هم. نور افتاب چشمش را اذیت میکرد. گفت بیرون چه بوی گندی میدهد حسین؟ دلت می اید بوی کافور و سدر. بابا دست انداخته بود دور استخوان هایش که زمانی اسمشان شانه بود و گفت ان‌شاالله سری بعد که کل‌ممد را می اورد غسال‌خانه توی تابوت و روی دوشش باشد.کل ممد نشست روی سنگ لحدهای کنار دیوار، گفت حسین این همه داد زدم عرق ریختم گوشت تنم اب شد دو تا از دندانهایم شکست. مذهب پدرم، شیر مادرم از دماغم ریخت بیرون،اما حسین چرا چرا هنوز عاشق عذرا هستم؟چرا الان دلم میخواهد تا ته باغ سید اسیه بدوم ؟چرا حتی لکه ماه‌گرفتگی لای انگشت دستش یادم مانده حسین؟ بعد سرش رفته بود توی شکم بابا و با هر هق ، استخوان هایش چنان صدا می‌دادند که انگار همه مرده ها از قبر بیرون امده‌اند تا بروند سمت خانه عذرا، تا سر بکوبانند به در خانه عذرا، تا بگویند لعنتی از خون کل‌ممد بریز بیرون..


صرفا اومدم بگم که:

نکند فكر كنى در دل من ياد تو نيست..

#مولانا

:)


...بدون وحشت از خدا میپرسید که آیا واقعا خیال می‌کند مخلوقاتش از آهن درست شده اند که بتوانند اینهمه درد و بدبختی را تاب بیاورند.

#صد_سال_تنهایی
#گابریل_گارسیا_مارکز




دو روز پیش در جمعی حرف رومینا و پدرش بود. اینکه چه کسی مقصر است و ایا پدرش حق داشته این کار را کند یا نه. فرحان گفت ما باید قبول کنیم که هر ادمی دوست دارد یک جور زندگی کند نباید کسی را بخاطر راهی که انتخاب کرده یا رفته کشت.
من و چند نفر دیگر گفتیم ممکن است راهی که او میرود مورد پسند جامعه نباشد و اگر عملی که انجام میدهد ابروی خانواده را ببرد چه؟
فرحان گفت: خب اینجا هم به نظر من نباید آن شخص را مورد سرزنش قرار داد باید دلیل این عملش را توی خانواده پیدا کرد..که چه شد و چه کردند بچه‌شان به آن راه رفته.
ما باز گفتیم زدن این حرفها حالا ‌که دور از ماجرا نشسته‌ای راحت است اما ممکن است هم تو هم ما در چنین موقعیتی که قرار گرفتیم همین کار را کنیم..
اینجای ماجرا فرحان لبخندی زد و گفت خب اشتباه من و شما همین جاست.. ما از همین حالا باید انقدر روی خودمان کار کنیم که اگر در چنین موقعیتی قرار گرفتیم عمل درست را انجام بدهیم. چرا اصلا از الان باید بگوید احتمال دارد کاری که پدر رومینا کرده را انجام بدهید؟ به نظرم تصور همچین احتمالی هم شما را به همان سمت می‌کشد و در نظرم ترسناک می‌شوید..


الان که داشتم مطلب یکی دو ساعت پیشم را میخواندم فهمیدم چقدر میتوانم ترسناک باشم..


در این چند روز بارها دوستانم گفته اند چرا از رومینا و بلایی ‌که پدرش سرش آورده چیزی نمی‌نویسی؟
من جدا از اینکه آدم در لحظه حرف زدن نیستم، جدا از اینکه اتفاقات و خبرهای بد وزنه سنگینی میشوند بر زبانم؛ آدمِ نوشتنِ ماجراهایی که از بطنشان خبر ندارم هم نیستم.
نه قلمم شهامت دارد که خبرهای شنیده را تحلیل کند نه خودم را انقدر جسور و عاقل میدانم که دست به قضاوت بزنم.
این روزها متن‌هایی میخوانم که نویسنده‌هایش پشت میز قضاوت نشسته‌اند و کلماتِ الوده به نفرت را سمت پدرِ گناهکار پرت میکنند،حکم صادر میکنند،تقاضای قصاص دارند.من منکر وحشتناکی عملی که از این شخص سر زده نیستم، بی رحمی و سقاوت قلب هر نوعش ترسناک است.از حیوان آزاریش گرفته تا بالاتر... اما کدام یک از آنهایی که این روزها قلم‌فرسایی می‌کنند، می‌توانند متعهد شوند که خودشان در برابر چنین ماجرایی درست عمل کنند؟کدامشان میتوانند از عقل و شعور و درکشان این قدر مطمن باشند؟ در دنیایی ‌که ما با کمی دیر ترمز کردن و با تاخیر پیچیدن یک ماشین کنترل خود را از دست میدهیم و به قصد کشتن طرف پیاده می‌شویم کدام یکی از ما میتوانیم اطمینان صددرصدی بدهیم که اگر چنین ماجرایی برایمان پیش بیاید، درست و عقلانی رفتار میکنیم؟
تمام روزهایی که خبرهای چنین هولناک را می‌شنوم و تزها و راهکارها و پیشنهاد‌های دیگران را در مورد شخص خطاکار می بینم یاد ماجرای معروف پرت کردن سنگ توسط یک ادم بی‌گناه می افتم...
همدردی کردن،نشان دادن ناراحتی ،بیان احساسات، برنامه ریزی برای پایان دادن خشونت،حمایت از اشخاص در خطر، خیلی خیلی خوب است.. اما قضاوت کردن و ندانسته حرف زدن به ماجرا پر و بال دادن خوب نیست.
حداقل وقتی قلم را بر میداریم وقتی میخواهیم ادمهایی که گناه‌کار معرفی شده‌اند را مورد شماتت قرار بدیم به این ماجرا فکر کنیم که ما همان افرادی هستیم که بارها از اطرافیانمان خواسته‌ایم ندانسته کار و رفتار ما را قضاوت نکنند.
ترجیح می‌دهم در مورد عشق و لبخندهای کوچیکی که در دل یک مشکل و سختی متولد می‌شود بنویسم.در مورد آدمهایی که هنوز جوهره‌های انسانیت در وجودشان جریان دارد بنویسم.همین که قد یک نقطه خیلی کوچک بتوانم دل کسی را از خوب بودن دیگران ارام کنم به گمانم رسالتم را به عنوان کسی که مینویسد تا زنده بماند انجام داده ‌ام
به اتفاق‌های دور و برمان، توجه نشان دادن و در موردش نوشتن خیلی خوب است.اما بماند بر عهده کسانی که هم علمش را دارند هم قلمش را..


چون دم تیغی که برگردد ز جنگِ استخوان

ناخنم برگشته از بس جنگ با دل کرده‌ام

#طالب_آملی


#یونانی

#despina_vandi
#lathos_anthropos

باز به اشتباه، راهی برای زخمی کردن قلبم پیدا کردم.
و افسوس که برای بار دیگری.
راه اشتباه را انتخاب کردم.
دست می‌کشم، می‌روم.
اما کجا بروم؟
بدون مقصد تنها این طور قدم می‌زنم.
برای ترک کردن تو.
برای فرار.
اما در آخر همیشه به تو می‌رسم



@lotfansaket


فاطمه ۱۴ سالگیش را توی یکی از اتاق های بخش جراحی بیمارستان امام خمینی آغاز کرد.شمع تولدش را خودم گذاشتم توی یک کلوچه جوادیانِ له شده‌ای که هفته‌ها ته کیفم مچاله مانده بود.فاطمه قبل امدنش به تهران، رفته بود پشت بزرگترین آغوز دار* محلشان که انتهای یک سراشیبی ریشه در خاک داشت .انجا دستانش را حلقه کرده بود دور گردن محمد و هم را بوسیده بودند. فاطمه می‌گفت همین که لبهای کمی خیس محمد رسیده بود به پوست صورتش انگار یک کیسه اب جوش توی دلش ترکیده و سرتا پایش را سوزانده بود.وقت گفتن هزار باره این حرفها انگار باز کیسه اب جوش در دلش میترکید که تمام گردیِ صورتِ قرص ماهش را سرخ می‌کرد . بعدها وقتی همراه پدر فاطمه، پشت در اتاق عمل ایستاده بودم و نگاه نگرانم بین صفحه کوچک تلفنم و دانه‌های درشت تسبیحش میچرخید برایم گفت که آنروز فاطمه و محمد را پشت آغوز دار دیده و از گردنش، همان سمتی که میگویند رگ غیرت مردها قرار دارد گرمیِ شُراشُر عرق روی تنش سرخورده پایین. آن لحظه انگار زیر پایش گِل مالیده بودند،نه میتوانست بدود سمتشان نه میشد پشت کند بهشان. همان جا چمباتمه زده لای انبوه علف‌های هرز. باورش نمیشد دخترش آن همه راه را دویده تا بپرد توی بغل پسری که سرباز بود که هیچی نداشت جز یک بیل برای شخم زدن زمینِ این و آن. اصلا اراستگی و لپ‌های گلی فاطمه کنجکاوش کرده بود که دنبالش برود و انچه را که قرار نبود ببیند، به تماشا بایستد. پدر فاطمه‌ای که توی اتاق عمل داشتند نوجوانیش را برای پنجمین بار تکه تکه میکردند گفت میداند شبها دخترش می اید اتاق من تا با گوشیم به محمد زنگ بزند میداند محمد شماره‌م را دارد و روزهایی که حال فاطمه بد است و تمام دهانش را زخم برداشته و زبان در کامش خوب نمی‌چرخد من پای تختش مینشینم و کلمه به کلمه حرفهایش را تایپ میکنم.حتی میداند الان که هم پای او پشت اتاق عمل ایستاده‌ام، فقط بخاطر خبر دادن به محمد است و بس. بعد از جیبش پنج تا کارت باریک زرد رنگ در اورد تا خطم را شارژ کنم تا مبادا یک زمانی دل فاطمه‌اش وقت و بی وقت ، محمدش را بخواهد و من شارژ نداشته باشم. ان روز همین جور که چشمان خیسش عرقِ دانه‌های زرد تسبیحش را لیس میزد کلمات از روی لبهای خشکش از لای ریش‌های سفید و سیاهش چکیدند که: فاطمه خیلی کوچک است.. ۱۴ سالگی که تازه چند روز از شروعش گذشته نه برای عاشقی مناسب است نه برای مریضی. اما میداند عشق به آدم زور و قدرت یک ورزا* را میدهد،اینها را توی هیچ کتابی نخوانده چون سواد ندارد از وقتی یادش امده بیل و داس و یک قطعه زمین و هزارتا زالو دیده. اما شنیده عشق خیلی قشنگ است زور و بازوی خوبی به آدم می‌دهد، اصلا شاید فاطمه‌اش با همین عشق بتواند سرطان را شکست دهد.
فاطمه هیچ وقت نفهمید من قبل اخرین عملش به خواسته پدرش زنگ زدم به محمد که از پادگان رشت فرار کند و بیاید تهران هیچ وقت نفهمید آن شبی که با ویلچر بردمش پشت شمشادها تا محمد در آغوشش بگیرد و سر بی‌مو و چشمان بی‌مژده‌اش را ببوسد؛ پدرش لای تاریکی شب ایستاده بود به تماشا کردنشان.
قرار بود رحم و تخمدان‌های فاطمه را در بیاورند. تمام راه‌ها را رفته بودند و تمام نتایج‌ها به بن‌بست خورده بود.سرطان مثل همان آغوزدارِ محله‌شان ریشه دوانده بود به تمام وجود فاطمه و میخواستند ریشه کَنَش کنند. محمد را کشانده بودیم تهران تا ترس‌های فاطمه ریخته شود تا از دهان محمد بشنود بچه میخواهد چه کار؟ تا عمر دارد نوکر و شیدای چشمانش است تا دل دخترک ارام بگیرد و وحشت و غصه از دست دادن محمد گریبان دلش را ول کند.
اینها را ننوشتم تا از اخر و عاقبت فاطمه بگویم،من سالها اول و اخرِ ماجرایش را روایت کرده‌ام. امروز خواستم از پدر فاطمه بگویم، راستش وقتی دیدم توی این روزها به خاطر گناه پدری، تمام پدران و مردان سرزمینم مورد شماتت قرار گرفته‌اند؛گفتم از پدری بنویسم که روز از دست دادنِ دخترش بازوی خسته از بیل زدن‌هایش را برای در آغوش کشیدن پسرکِ عاشقِ دخترش وا کرد..خواستم ذهنتان،دل‌تان به یاد وسعت قلب و درک یک پدر کمی آرام بگیرد.همین


در دلم بود که بی‌دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود...

دم حافظ جان و تمام شاعرامون گرم که از زمان های دور نصف حرف دل ما رو شعر گفتن و کار ما رو راحت کردن...

@lotfansaket


برای محدثه نوشتم کمی اذیت هستم اما دقیقا نمیدانم از چه چیزی.. مثل وقتهایی که در یک قسمت از بدن احساس خارش میکنیم ولی نمیدانیم دقیقا کجا؟
محدثه در جوابم گفت "یک پدیده ای است که بهش میگویند پدیده عضو خیالی یا فانتوم لیمب و بیشتر برای کسانی که قطع عضو می شوند پیش می آید .‌مثلا طرف دستش قطع شده اما او در همان بخشی که دیگر وجود ندارد احساس خارش و سوزش و درد میکند.."
فکر کنید آنقدر به کسی به چیزی بچسبید و از خودتان بدانیدش که مغز را هم به اشتباه بیاندازد و آن را عضوی از بدنمان به حساب میاورد و بعدها نبودش را قطع شدن عضو تلقی کند و از جانب چیزی که نیست احساس درد و اذیت به وجود آورد..


۱۰۰ دفعه از ته دل
جهت سرزنش کردن خودمون بگیم‌ که:
گر به ‌چاه افتند کوران‌، عذرشان باشد ولی من
با دو چشم باز رفتم‌، تا درافتادم به چاهی


هر ۱۰۰ دفعه هم سرمون رو به نشانه پشیمون بودن تکون بدیم..

20 last posts shown.

164

subscribers
Channel statistics