گروه مأوا - نهاد رهبری دانشگاه نوشیروانی بابل


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified



Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: پله پله تا ملاقات خدا
آیت الله بهاءالدینی(ره):
لذات روحانی، نصیب چشم وگوش هرزه نمیشود. باید خود را اصلاح کرد.
╭┅──────┅╮
🌹 @sabouye_eshgh
╰┅──────┅╯


بدینوسیله ارتقاي مرتبه علمي دكتر سيد كريم حسني نژاد از مرتبه استادياري را تبریک عرض میکنیم


بدینوسیله ارتقاي مرتبه علمي دكتر جعفر ادبي از مرتبه استادياري به مرتبه دانشياري را تبریک عرض میکنیم


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
♦️گفتگوی تولیدکنندگان با "رهبر انقلاب" در نمایشگاه کالای ایرانی: یکی از کارهای خوب همین است...


🚩"رهبر انقلاب" در دیدار با کارگران: امروز اتاق جنگِ علیه ما، وزارت خزانه‌داری آمریکاست/ ما می‌خواهیم جوانان کشور را از بیکاری نجات دهیم

🔹آمریکایی‌ها می‌روند سعودی‌ها را تحریک می‌کنند تا اختلاف و درگیری در منطقه ایجاد شود.
🔹خب چرا صهیونیست‌ها را تحریک نمی‌کنید؟ چون می‌خواهند جنگ مسلمان با مسلمان راه بیفتد
🔹یک راه مقابله‌ی دشمنان با نظام جمهوری اسلامی، مقابله‌ی اقتصادی است؛ راه دیگر، تحریک بعضی دولت‌های کم‌فهم و بی‌توجه منطقه‌ی خودمان است.
🔹برنامه‌ی آن‌ها مواجهه و تجهیز این کشورها برای مقابله با جمهوری اسلامی است
🔹اگر این کشورها عقل داشته باشند با جمهوری اسلامی درگیر نمی‌شوند
🔺اما اگر با ایران سینه‌به‌سینه شوند، قطعاً ضربه می‌خورند و شکست خواهند خورد.
🔹[آمریکایی‌ها] می‌خواهند هزینه‌ی مقابله با نظام جمهوری اسلامی و ملت مقتدر ایران را خودشان متحمل نشوند.
🔹کار آمریکا ایجاد ناامنی است. در هر نقطه‌ای که پا گذاشتند، ایجاد ناامنی کردند و برای مردم بدبختی آوردند
🔺آن که باید پایش قطع شود، آمریکاست، نه جمهوری اسلامی. ما اهل اینجاییم، خلیج فارس خانه‌ی ماست، غرب آسیا خانه‌ی ماست


♦️بازدید رهبر انقلاب از نمایشگاه کالای ایرانی


محضر همه اعضای کانال نهاد رهبری عرض سلام و ادب داریم
ضمن تبریک اعیاد شعبانیه و تشکر از همه عزیزانی که در انتخاب پیام رسان داخلی برای کانال نهاد رهبری نظر خود را بیان داشتند به اطلاع می رساندبه حول و قوه الهی هم زمان با میلاد با سعادت حضرت بقیه الله ( روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء ) کانال نهاد رهبری نوشیروانی بابل از تلگرام خارج خواهد شد
عزیزان می توانند ما را در پیام رسان داخلی ایتا دنبال کنند👇👇👇👇
https://eitaa.com/mavanahad
یا
@mavanahad


Forward from: کانون خیریه نوشیروانی (مهربانی)
جشن #مهربانی
شنبه ۱۵ اردیبهشت ۹۷
سالن آمفی تئاتر دانشگاه
ساعت ۱۶ الی ۱۹
🔻بلیط فروشی از یکشنبه مقابل ساختمان جدید و مجتمع کلاسها
@nitcharity


Forward from: علی تقی پور
سخنان حاج آقا حسینی مسئول نهاد رهبری دانشگاه به مناسبت روز جوان
97/2/8




تبریک به آقای "محمد جواد عليزاده" دانشجوي كارشناسي ارشد فيزيك دانشگاه صنعتي نوشيرواني بابل که موفق به كسب رتبه اول دكتري بيوفيزيك در آزمون سراسري دكتري ۹۶ شد.


#این_پویش_چیه؟
#تقویم_قرآنی_چیه؟

🌸🌸عرض سلام و ادب به تمامی همراهان پویش🌸🌸

♦️#پویش_مردمی_من_قرآنی_ام با محوریت #تقویم_قرآنی در تلاشه تا باهم دیگه 🔅روزی یک صفحه قرآن🔅 بخونیم و بقیه رو هم به قرآن خوندن روزانه #دعوت کنیم.

♦️ما طبق #تقویم_قرآنی📆 هر روز یک صفحه قرآن میخونیم البته جمعه ها روز مرور یا جبران عقب افتادگی های هفته هستش به همین خاطر صفحه جدیدی برای روز جمعه نداریم.
@kanonghorannit


کانال کانون قرآن و عترت دانشگاه نوشیروانی به پویش #من_قرآنی_هستم پیوست
@kanonghorannit


امشب همه از شور جنان میگویند

ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام به همه جوانان عزیز تبریک عرض میکنیم


Forward from: بسیج دانشجویی دانشگاه صنعتی نوشیروانی بابل
💢 کرسی هم اندیشی💢

💬موضوع : #حمایت_از_کالای_ایرانی

⏰سه شنبه ۱۱ اردیبهشت، ساعت۱۲
کلاس ۲۰۴ دانشکده عمران

🆔➡️ @Basij_Nit


🗓5 اردیبهشت، سالروز شکست ننگین آمریکا در صحرای طبس

☑️به چشمان خود دیدیم که:
#آمریکا_هیچ_غلطی_نمی‌تواند_بکند


📙"خاطره ای خوش از برخورد پروفسور سمیعی با یک جانباز"

آقا رضا جانباز جبهه وجنگ بود. آنقدر از زمان جنگ زخم بربدن داشت که توان انجام کارهای شخصی رانداشت.

وی همسری داشت که همه زندگی را اداره و تمام قد در خدمت رضا بود. همسر رضا دچار تومور بدخیم مغزی شده بود و خوراک رضا اشک ریختن در تنهایی بود.

دکترهای ایران بعدازmri و سی تی اسکن ازمریم همسر رضا قطع امیدکرده بودند و هیج پزشکی حاضر به جراحی مریم نبود. مریم ذره ذره آب میشد واین رضا بود که روزی صدبار از غصه مریم میمرد و زنده میشد.

پزشک بیمارستان وقتی اشکهای رضا را دید دلش سوخت و ازطریق فردی پرونده پزشکی و شرح حال مریم رابرای سمیرا دختر پروفسور سمیعی ایمیل کرد و درشرح حال مریم اینگونه نوشت:

مریم، همه امید رضاست و رضا از جانبازان جبهه و جنگ است.

بعد از چند روز جواب ایمیل آقای دکتر اینگونه آمد:
جناب آقای دکتر! غده داخل سرمریم بدخیم است و بنده بیست و دوم ماه آینده برای جراحی ایشان به ایران خواهم آمد.

پزشکان و پرستاران این ایمیل را سرکاری میدانستند و میگفتند:

پروفسور سمیعی همیشه دراروپاست و آنقدر آدم مذهبی و مقیدی نیست و به شوخی به رضا گفتند:
پروفسور سمیعی کجا و اینجا کجا و یا حتی اگر بیاید که احتمالش صفراست. خرج عمل مریم راچه کسی خواهد داد.

اما رضا امیدش به "خدا و ائمه اطهار" بود.

بیست و دوم ماه نزدیک ظهر بود که درکمال تعجب پروفسورسمیعی همراه با پسرش پروفسورامیرسمیعی با کیفی ساده دردست وارد بیمارستان شد او از هانوفر آلمان آمده بود و پس از عرض سلام قبل از اینکه قهوه بنوشد گفت: مریم کجاست؟

دکترگفت: مریم در بیمارستان درفلان بخش بستری است.
پروفسورگفت سریعا اطاق عمل را آماده کنید و مریم را به اطاق عمل ببرید.

سریعا اطاق عمل آماده ومریم منتقل شد.

از طریق تماس به رضا خبر دادند، پروفسور برای عمل آمده است اما رضا گفت اصلا طاقت ندارم و به بیمارستان نمی آیم.

وقتی پروفسور به دراطاق عمل آمد گفت:
پس رضا کجاست؟
دکترگفت: رضا نیامده.

پروفسورگفت:
تا رضا نیاید به هیچ وجه دست به تیغ نمیبرم ومریم راعمل نمیکنم.

رضا مجبور به آمدن شد عده ای میگفتند:
دکترسمیعی میخواهد در مورد خرج عمل با رضا صحبت کند و عده ای میگفتند:
میخواهد از او رضایت قبل از عمل بگیرد.

رضا وقتی وارد بیمارستان شد پروفسور سمیعی جلو آمد و در حالی که رضا روی ویلچر نشسته بود شروع به"بوسیدن" دست وپای رضا کرد و فقط یک جمله گفت:

"کاری که شما و امثال شما کرده اید از کار من و امثال من خیلی با ارزشتر است."

پروفسور وارد اطاق عمل شد و مریم را شخصا عمل کرد و بدون دریافت هیچ "هزینه ای" بیمارستان راترک کرد.

پروفسورسمیعی در جواب خبرنگاری که درمقابل بیمارستان از او پرسید "هدف" شما از این کار چه بود گفت:

"خواستم به مردم ایران بفهمانم درمقابل مقام "جانباز" پروفسور سمیعی هم عددی نیست و خوشحالم که گوشه ای از دریای زحمات این جانباز را جبران کردم.


🚫🚫

در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت. همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.

⭐️ ⭐️
همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.

واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.

روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد.

به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.

اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟

زن به سرعت گفت: "هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.

مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟

زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد.

مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟

زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ … متأسفم !

⭐️ ⭐️
گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: "باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم…

در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!

همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند.

همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست مےکنیم. او ضامن توانمندی های ماست، اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است...

🔴


طنز_جبهه 🌺

چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن؛

داد میزد : آهــــای ... سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسک ، کلاه ، کمربند ، جانماز ، سایه بون ، کفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ...
هــــمـــه رو بردن !!!😂

شادی روحشون که دار و ندارشون همون یک چفیه بود صلوات❤️


#شهیدی_که_قرض_تفحص_کننده_خود_را_داد..

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

دعوت می کنیم با خواندن این متن مهمان ویژه ی یک شهید شوید...

آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران.

علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا، حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر27 محمد رسول الله (صلی الله علیه وآله) راهی مناطق عملیاتی جنوب شد.

یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان. بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کرد و همسرش را هم با خود همراه کرد.

یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند.
سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان، با عطر شهدا عطرآگین. تا اینکه...

تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد.
آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود... نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود.

با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد.

بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او...

استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادند و کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید،به بنیاد شهید تحویل دهد.

قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنید که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرش هم رویش نشده اصرار کند...

با ناراحتی به معراج شهدا برگشت و در حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت...

"این رسمش نیست با معرفت ها.

ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم. راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم...". گفت و گریست.

دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد: «شهدا! ببخشید. بی ادبی و جسارتم را ببخشید...»

وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس او کسی در خانه را زده و خود را پسرعموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسر او بدهکار بوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد.
هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است...با خود گفت هر که بوده به موقع پول را پس آورده.

لباسش را عوض کرد و با پول ها راهی بازار شد. به قصابی رفت. خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید:بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است. به میوه فروشی رفت...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد. جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...

گیج گیج بود. مات مات. خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است؟ آیا همسرش؟

وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ... با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار می گریست...

جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید. اعتراض کرد که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟

همسرش هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود.

خودش بودکسی که امروز خودش راپسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود. به خدا خودش بود.... گیج گیج بود.مات مات...

کارت شناسایی را برداشت و راهی بازار شد. مثل دیوانه ها شده بود. عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می داد. می پرسید: آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز...؟

نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید...مثل دیوانه هاشده بود.

به کارت شناسایی نگاه می کرد.

شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...وسط بازار ازحال رفت...

پی نوشت۱. این خاطره در مراسم تشییع این شهید بزرگوار، توسط این برادر برای حضار بیان شد.

پی نوشت۲. قبر مطهر این شهید، طبق وصیت خودش در دل جنگلهای اطراف شهر ساری، در کنار بقعه ی کوچک و ساده ی امامزاده جبار، قرار دارد.

🌸 شادی روح شهدا صلوات 🌸

20 last posts shown.

79

subscribers
Channel statistics