چجور نداشتن
البته بیشتر مامانم و خواهر برادرم ، وقتی فهمیدن نمیخوام کنکور بدم امسال ، همه تیکه و کنایه و نظر بی جهت و برو کنکورتو بده وو ...
تنهاکسی ک پشتم بود بابام بود ، اونم چون یه ماه قبل نشستم یکساعت منطقی باهاش صحبت کرده بودم ،گفتم بابا آینده ی منه سرنوشت منه زندگی منه ، من تا ب اون چیزی ک میخوام نرسم دانشگاه نمیرم چه ۴کنکور چه صد کنکور، گفتم خونوادت حق ندارن تو کارم دخالت کنن ، چون آینده ی منه، من میرم ازونا بپرسم فلانی تو چرا امروز سرکار نرفتی؟ فلانی چرا با یارو رفتی بیرون؟ فلانی کی گواهینامه گرفتی فلانی چرا دانشگاه میری و هزار چرت و پرت دیگه
گفت من کاری ب کسی نداشتم و توزندگی کسی دخالت نکردم کسیم این حقو نداره ک تو زندگی تو دخالت کنه ،تو اگه هرچیزیو دوسداری براش تلاش کنی بدستش میاری
این از بابام
ولی دوسع بارم مامانم باهام مخالفت میکردو تیکه چرا نمیریو تو درستو خوندیو .... خلاصه قانعشون کردم،
یعنی من حرفامو زدم بهشون ،اونا مجبورن قبول کنن، و کردن درنهایت
چون من مصمم بودم ،امام هم ظهور میکرد من کاری ک عقلم تشخیص بده رو انجام میدم نظر کسی براممهم نیس
کنارم بودن ک خوب، مقابلم بودن ،حذف
من وقتی16سالم بود این عقل رو داشتم ک برا ایندم تصمیم گرفتم رشتمو انتخاب کنم الان ک 20 سالمه عقلم بیشتر شده و پای تصمیمام میمونم
داداشم میگفت اشتباه میکنی، گفتم من دوسدارم اشتباه کنم
اقا ایییین زندگی منههه تمام شد و رفت
یبار برای همیشه افسار زندگیتو دست هیچ آدمی نده وسلام
@medicaltorii