اون روزا هر وقت بیحوصله میشدم، جای اینکه با دو سه تا اسباببازی سَر و کله بزنم و یا توپ رو بردارم و شیشه همسایه رو بیارم پایین، لباسای بابارو میپوشیدم و جلو آینه شکلک در میاوردم! تازه یه سبیل کاغذی هم روی لبام میذاشتم تا بساطم جور باشه. دلم به همین چیزای ساده و معمولی خوش بود...با خودم میگفتم کاش زودی بزرگ شم تا این لباسا اندازهی تنم بشن! نمیدونستم قراره داخل یه ماشین زمان بشینم و با یه خواب کوتاه تموم این سالها رو زندگی کنم! نمیدونم چجوری گذشت، ولی گذشت...
امروز وقتی که یه لباس درست درمونی پیدا نکردم که بپوشم، به ناچار رفتم سراغ لباسای بابا! جلوی آینه ایستادم و بِروبِر خودمو تماشا میکردم! هم سبیل داشتم، هم پیرهن بابا اندازه تنم بود... ولی هر چی با خودم کَلنجار رفتم نتونستم تحملش کنم. امروز تازه فهمیدم منو بابا اصن هم سلیقه نیستیم.
همش هم تقصیر این زمان لعنتی بود. من دیگ اون آدم بیست سال پیش نیستم...
#مهران_رمضانیان
🔶 | @mehran_rmzn
امروز وقتی که یه لباس درست درمونی پیدا نکردم که بپوشم، به ناچار رفتم سراغ لباسای بابا! جلوی آینه ایستادم و بِروبِر خودمو تماشا میکردم! هم سبیل داشتم، هم پیرهن بابا اندازه تنم بود... ولی هر چی با خودم کَلنجار رفتم نتونستم تحملش کنم. امروز تازه فهمیدم منو بابا اصن هم سلیقه نیستیم.
همش هم تقصیر این زمان لعنتی بود. من دیگ اون آدم بیست سال پیش نیستم...
#مهران_رمضانیان
🔶 | @mehran_rmzn