تا حالا شده با خودتون فکر کنین ( چیشد که کارم به اینجا رسید؟ ) انگار که توی یه هزارتو گم شده باشین و همهش هم تقصیر خودتون باشه ، چون تک تک مسیرهای اشتباهی رو که رفتین خودتون انتخاب کردین؟ میدونین که راه های زیادی وجود داشته که میتونسته نجاتتون بده ، چون میتونین صدای آدم هایی رو بیرون از هزارتو بشنوین که موفق شدن ازش خارج بشن و حالا دارن باهم میگن و میخندن. بعضی وقتا هم از بین پرچین ها یک نظر اون هارو میبینین ، مثل هیبتی مات بین برگ ها. به نظر میاد خیلی خوشحالن که تونستن موفق بشن. البته شما هم ازشون متنفر نیستین ، بلکه بیشتر از خودتون متنفرین که توانایی های اونارو نداشتین و نتونستین همه ی مشکلات رو حل کنین. آره ، تا حالا چنین فکری کردین؟ یا این هزارتو فقط برای منه؟
📚 کتابخانه نیمه شب
📚 کتابخانه نیمه شب