خورشید هم دیگر برای ما نمی تابد، حتی او نیز دلسوز ما نیست. لحظه ها تند تند میگذرد، انتظار معنایی ندارد، نمیدانند در قلب ما چه میگذرد.
صدای ما را نمیشنود، درد دل ما را نمیفهمد، راز قلب ما را نمیداند، انگار باید رفت از اینجا، باید سوخت در این راه. گناه ما فقط این بود که مجنون کسی بودیم. خودکارمان را هرروز از ابر پر میکنیم و از باران مینویسیم، اما دیگر چه فایده؟ دل که را گول میزنیم؟
صدای ما را نمیشنود، درد دل ما را نمیفهمد، راز قلب ما را نمیداند، انگار باید رفت از اینجا، باید سوخت در این راه. گناه ما فقط این بود که مجنون کسی بودیم. خودکارمان را هرروز از ابر پر میکنیم و از باران مینویسیم، اما دیگر چه فایده؟ دل که را گول میزنیم؟