باید همان روز اول باد غرور به سرم می افتاد و فرار می کردم. وقتی مدام چشم مردم به تو باشد نگرانی که مبادا لای دندان هایت اسفناج گیر کرده باشد؛ بعد همان ها تو را به "خودبینی" متهم میکنند وقتی در کیفت، آینه جیبی پیدا میکنند. باید همان اول سوار اولین سفینه ی فضایی میشدم و میگریختم؛ ولی من از کجا میدانستم روزی صدای قهقهه ها هم به گریه می اندازنم؟ از کجا میدانستم روزی دیگه نه خود را دوست دارم نه دیگری؟ نه او خودش را میخواهد نه من را. نه دیگر هیچ کس.