Forward from: لیــــــرا ♥︎
♥︎ لیرا ♥︎
مینا منتظری
#پارت_سی_و_چهارم
پشت میز آشپزخانه نشسته بود و منتظر بود تا نیک برای صبحانه بیدار شود.انتظار بیهوده ای بود اما دلیار آدمی نبود که ناامید شود.
بودن در این خانه،خوب اما کسل کننده بود.
چقدر می خواست منتظر بماند تا نیک در را باز کند و تنها برای صرف غذا از آن دخمه بیرون بیاید؟حتی گاهی گمان می کرد که این آدم دستشویی و حمام هم نمی رود!
مگر می شد یک نفر این همه مدت را در اتاق بگذراند؟بدون هیچ تفریح و هیچ سرگرمی ای.باید هم افسرده و ضداجتماع می شد!
دلیار اینطور فکر می کرد اما خبر نداشت که حضور آنهاست که زندگی را برای او سخت کرده بود و ترجیح می داد در اتاقش خلوتی داشته باشد تا با آن ها رو به رو شود.
خودش به فروغ خانم اصرار کرده بود و حالا،با آمدن نوه اش،به شدت پشیمان بود از کرده ی خود.
دخترک حتی جسارت می کرد و پا به اتاقش می گذاشت!
درست بود که این اتاق را اتاق ممنوعه اعلام نکرده بود اما خودش نباید شعورش می رسید که اینجا حریم شخصی اوست و نباید پا به آن بگذارد؟!پس فروغ خانم چه به او یاد داده بود؟!
از آن مادربزرگ،این نوه…نوبر بود!
نزدیکی های ظهر،سر و صدای بیرون،خبر از آمدن کسری می داد.
انگار جفت خود را پیدا کرده بود و مثل زن های خاله زنک،نشسته بودند پای غیبت و صحبت کردن.
انگار نه انگار که چندین بار به هردویشان تذکر سکوت را داده بود.
نمی فهمیدند واقعا؟!
تیشرتی را تن زد و از اتاق خارج شد.
کسری با دیدنش لودگی های همیشگی اش را شروع و دخترک،با لبخند،سلامی محجوبانه کرد.
-ببین واست چی آوردم.شما که تو خواب ناز بودی ولی من واست تلویزیون نو خریدم،نصب کردم…حالام دارم تنظیماتش رو انجام میدم.البته با کمک این دلی خانم…
دلی خانم!یه چایی به ما نمیدی؟
-حتما…تازه دمم هست الان میارم.شما هم میل دارین؟
-معلومه که میل داره…نداشته باشه هم من به میل میارمش.بیار شما.
نیک دست به سینه مقابلش ایستاد.
-معلوم هست اینجا چه خبره؟
کسری همانطور که سعی می کرد سرک بکشد و تلویزیون را ببیند،جواب داد:معلوم نیست؟
دارم سبزی پاک می کنم عصری آش رشته بزنیم.
نیک پوفی کشید و کنارش روی مبل نشست.
-داری با زندگی من چیکار می کنی کسری؟
-والا من تو زندگی خودمم موندم…با زندگی تو که اصلا کاری ندارم.
-اینجا شده پاتوق که ولت می کنن اینجایی؟یا حلوا خیرات می کنن؟!
آهان…شایدم میری و میای بلکه فرجی بشه و اون قرارداد احمقانه رو امضا شده ببینی؟
کسری پلک روی هم فشرد و سعی کرد خود را کنترل کند.
همین که نیک به حرف آمده بود کافی بود.همین که با حضور او و این دختر از آن خراب شده بیرون زده بود کافی بود.از دنده ی چپ بلند شدنش را هم به جان می خرید…مگر جز او برادر دیگری هم داشت؟!
مینا منتظری
#پارت_سی_و_چهارم
پشت میز آشپزخانه نشسته بود و منتظر بود تا نیک برای صبحانه بیدار شود.انتظار بیهوده ای بود اما دلیار آدمی نبود که ناامید شود.
بودن در این خانه،خوب اما کسل کننده بود.
چقدر می خواست منتظر بماند تا نیک در را باز کند و تنها برای صرف غذا از آن دخمه بیرون بیاید؟حتی گاهی گمان می کرد که این آدم دستشویی و حمام هم نمی رود!
مگر می شد یک نفر این همه مدت را در اتاق بگذراند؟بدون هیچ تفریح و هیچ سرگرمی ای.باید هم افسرده و ضداجتماع می شد!
دلیار اینطور فکر می کرد اما خبر نداشت که حضور آنهاست که زندگی را برای او سخت کرده بود و ترجیح می داد در اتاقش خلوتی داشته باشد تا با آن ها رو به رو شود.
خودش به فروغ خانم اصرار کرده بود و حالا،با آمدن نوه اش،به شدت پشیمان بود از کرده ی خود.
دخترک حتی جسارت می کرد و پا به اتاقش می گذاشت!
درست بود که این اتاق را اتاق ممنوعه اعلام نکرده بود اما خودش نباید شعورش می رسید که اینجا حریم شخصی اوست و نباید پا به آن بگذارد؟!پس فروغ خانم چه به او یاد داده بود؟!
از آن مادربزرگ،این نوه…نوبر بود!
نزدیکی های ظهر،سر و صدای بیرون،خبر از آمدن کسری می داد.
انگار جفت خود را پیدا کرده بود و مثل زن های خاله زنک،نشسته بودند پای غیبت و صحبت کردن.
انگار نه انگار که چندین بار به هردویشان تذکر سکوت را داده بود.
نمی فهمیدند واقعا؟!
تیشرتی را تن زد و از اتاق خارج شد.
کسری با دیدنش لودگی های همیشگی اش را شروع و دخترک،با لبخند،سلامی محجوبانه کرد.
-ببین واست چی آوردم.شما که تو خواب ناز بودی ولی من واست تلویزیون نو خریدم،نصب کردم…حالام دارم تنظیماتش رو انجام میدم.البته با کمک این دلی خانم…
دلی خانم!یه چایی به ما نمیدی؟
-حتما…تازه دمم هست الان میارم.شما هم میل دارین؟
-معلومه که میل داره…نداشته باشه هم من به میل میارمش.بیار شما.
نیک دست به سینه مقابلش ایستاد.
-معلوم هست اینجا چه خبره؟
کسری همانطور که سعی می کرد سرک بکشد و تلویزیون را ببیند،جواب داد:معلوم نیست؟
دارم سبزی پاک می کنم عصری آش رشته بزنیم.
نیک پوفی کشید و کنارش روی مبل نشست.
-داری با زندگی من چیکار می کنی کسری؟
-والا من تو زندگی خودمم موندم…با زندگی تو که اصلا کاری ندارم.
-اینجا شده پاتوق که ولت می کنن اینجایی؟یا حلوا خیرات می کنن؟!
آهان…شایدم میری و میای بلکه فرجی بشه و اون قرارداد احمقانه رو امضا شده ببینی؟
کسری پلک روی هم فشرد و سعی کرد خود را کنترل کند.
همین که نیک به حرف آمده بود کافی بود.همین که با حضور او و این دختر از آن خراب شده بیرون زده بود کافی بود.از دنده ی چپ بلند شدنش را هم به جان می خرید…مگر جز او برادر دیگری هم داشت؟!