Forward from: لیــــــرا ♥︎
♥︎ لیرا ♥︎
مینا منتظری
#پارت_سی_و_پنجم
-به به ببین دلی خانم چه کرده…همه رو دیوونه کرده.البته به جز آقای مظاهری رو…آخه این از قبل هم خل و چل می زد.
با چشم غره ی نیک به کسری،خنده روی لب های دلیار هم ماسید و آب دهانش را قورت داد…حتی او هم فهمید که نیک از دنده ی چپ بلند شده است!
-وا بده داداش من…نشستیم دور هم!
-لازم نکرده.جمع کن برو…من به آرامش نیاز دارم.
رویش را از کسری گرفت و ندید که پشت سرش شکلک درمی آورد.
-آرامشم دیگه از دستت خسته شده…ما که جای خود داریم.
دیروز خواهرت زنگ زده بود سراغتو از من می گرفت.چه غلطی می کردی که جواب این تلفن بی صاحاب رو نمی دادی؟
نیک نیم نگاهی به او و سپس به دلیار انداخت.
دلیار،مضطرب از نگاه مستقیم او،سینی چای را برداشت و با گفتن بااجازه،از آن ها دور شد.
-میشه اینجوری به این بدبخت نگاه نکنی؟!کرک و پرش می ریزه!
-بهتر.تو نمی فهمی من نمی خوام به این بچه رو بدم؟!
همینجوریش رو اعصاب و روانم هست.وای به اون وقتی که روشم بهم باز بشه.
-دختر خوبیه…از من بپرس که آدم شناسم.
-بس کن کسری…دست از سر من و زندگی من بردار.
-بابا چیکارت دارم؟!خواهرت دستور فرمود بیام بهت سر بزنم که اومدم.انقدر این زن حامله رو حرص نده…به خدا که از زندگیش هیچی نمی فهمه.همه ی فکر و ذکرش پیش توئه.
هرمز خان بیچارم که…
دست های نیک مشت شد و به عادت هروقت دیگر که اسم این مرد را می شنید،فریاد زد:اسم این آدمو پیش من نیار.
-لعنت بهت نیک.با زمین و زمان دشمنی داری.چه بدی ای در حقت کرده که تشنه ای به خونش؟این مرد پدر توئه!
-من پدر ندارم…هیچ کسیو ندارم.توام اگه می خوای به لیست نداشته هام اضافه نشی انقدر واسطه ی این و اون نشو.
-به خدا خر منم که انقدر نگران تو و روابطتم.همیشه وضع اینجوری نمی مونه ها…یه روزی بهشون نیاز پیدا می کنی…از من گفتن بود.
-پاشو جمع کن بساطتو…لازم نکرده نگران من و آدمای دورم باشی.
لیوان چای را که کسری تا نزدیک دهانش برده بود به زور از دستش کشید و تلاش می کرد برای بیرون کردنش.
-بذار حداقل اینو کوفت کنم.
-برو خونت تا دلت می خواد کوفت کن.
-عجبا…
صدایش را پایین آورد و ادامه داد:نکنه با این دلی خانم خبریه که هربار میام اینجا دکم می کنی؟جون من…این تن بمیره اگه خبری هست بگو.
-ببین آدم نیستی از اخلاق خوشم سواستفاده می کنی.عادت کردی فحش بخوری فقط…دور شو از جلو چشام.
کسری خندان از بچه ها خداحافظی کرد و رفت.و دلیار خیره به رفتن او ماند.دوباره این خانه ماتم زده می شد…دوباره نیک به اتاقش پناه می برد.
نیک متعجب از نگاه خیره ی دخترک به راه رفته ی کسری،اخم هایش را درهم کشید و به اتاقش رفت.
دلیار،غصه دار از این وضع،زیرلب زمزمه کرد:بیا…نگفتم!
آهی کشید و خودش را روی مبل رها کرد.
-اجازه ی تلویزیون دیدنو که دیگه دارم؟!
نیک با صدای بلند دخترک جا خورد…چقدر پررو بود!
-دارم؟!
انگار که او برای دخترک کار می کرد.
سری تکان داد و کتابش را ورق زد.اما حرصی که دخترک با کارش به جانش انداخته بود،نگذاشت تمرکزی داشته باشد.پس روی تخت دراز کشید.دستش را روی پیشانی گذاشت و دوباره غرق گذشته شد.
مینا منتظری
#پارت_سی_و_پنجم
-به به ببین دلی خانم چه کرده…همه رو دیوونه کرده.البته به جز آقای مظاهری رو…آخه این از قبل هم خل و چل می زد.
با چشم غره ی نیک به کسری،خنده روی لب های دلیار هم ماسید و آب دهانش را قورت داد…حتی او هم فهمید که نیک از دنده ی چپ بلند شده است!
-وا بده داداش من…نشستیم دور هم!
-لازم نکرده.جمع کن برو…من به آرامش نیاز دارم.
رویش را از کسری گرفت و ندید که پشت سرش شکلک درمی آورد.
-آرامشم دیگه از دستت خسته شده…ما که جای خود داریم.
دیروز خواهرت زنگ زده بود سراغتو از من می گرفت.چه غلطی می کردی که جواب این تلفن بی صاحاب رو نمی دادی؟
نیک نیم نگاهی به او و سپس به دلیار انداخت.
دلیار،مضطرب از نگاه مستقیم او،سینی چای را برداشت و با گفتن بااجازه،از آن ها دور شد.
-میشه اینجوری به این بدبخت نگاه نکنی؟!کرک و پرش می ریزه!
-بهتر.تو نمی فهمی من نمی خوام به این بچه رو بدم؟!
همینجوریش رو اعصاب و روانم هست.وای به اون وقتی که روشم بهم باز بشه.
-دختر خوبیه…از من بپرس که آدم شناسم.
-بس کن کسری…دست از سر من و زندگی من بردار.
-بابا چیکارت دارم؟!خواهرت دستور فرمود بیام بهت سر بزنم که اومدم.انقدر این زن حامله رو حرص نده…به خدا که از زندگیش هیچی نمی فهمه.همه ی فکر و ذکرش پیش توئه.
هرمز خان بیچارم که…
دست های نیک مشت شد و به عادت هروقت دیگر که اسم این مرد را می شنید،فریاد زد:اسم این آدمو پیش من نیار.
-لعنت بهت نیک.با زمین و زمان دشمنی داری.چه بدی ای در حقت کرده که تشنه ای به خونش؟این مرد پدر توئه!
-من پدر ندارم…هیچ کسیو ندارم.توام اگه می خوای به لیست نداشته هام اضافه نشی انقدر واسطه ی این و اون نشو.
-به خدا خر منم که انقدر نگران تو و روابطتم.همیشه وضع اینجوری نمی مونه ها…یه روزی بهشون نیاز پیدا می کنی…از من گفتن بود.
-پاشو جمع کن بساطتو…لازم نکرده نگران من و آدمای دورم باشی.
لیوان چای را که کسری تا نزدیک دهانش برده بود به زور از دستش کشید و تلاش می کرد برای بیرون کردنش.
-بذار حداقل اینو کوفت کنم.
-برو خونت تا دلت می خواد کوفت کن.
-عجبا…
صدایش را پایین آورد و ادامه داد:نکنه با این دلی خانم خبریه که هربار میام اینجا دکم می کنی؟جون من…این تن بمیره اگه خبری هست بگو.
-ببین آدم نیستی از اخلاق خوشم سواستفاده می کنی.عادت کردی فحش بخوری فقط…دور شو از جلو چشام.
کسری خندان از بچه ها خداحافظی کرد و رفت.و دلیار خیره به رفتن او ماند.دوباره این خانه ماتم زده می شد…دوباره نیک به اتاقش پناه می برد.
نیک متعجب از نگاه خیره ی دخترک به راه رفته ی کسری،اخم هایش را درهم کشید و به اتاقش رفت.
دلیار،غصه دار از این وضع،زیرلب زمزمه کرد:بیا…نگفتم!
آهی کشید و خودش را روی مبل رها کرد.
-اجازه ی تلویزیون دیدنو که دیگه دارم؟!
نیک با صدای بلند دخترک جا خورد…چقدر پررو بود!
-دارم؟!
انگار که او برای دخترک کار می کرد.
سری تکان داد و کتابش را ورق زد.اما حرصی که دخترک با کارش به جانش انداخته بود،نگذاشت تمرکزی داشته باشد.پس روی تخت دراز کشید.دستش را روی پیشانی گذاشت و دوباره غرق گذشته شد.