Forward from: بنرای امروز
#سودای_تقدیر
پارتی از آینده رمان😱
با وحشت از پشت بهش نزدیک شدم. از ترس رو به موت بودم و قبلم انگار تو دهنم نبض میزد!
دیدن صحنه روبهروم از مرگ هم برام بدتر بود...
مردی که عاشقانه میپرستیدمش، اسلحش رو به سمت پدرم گرفته بود و تهدید به مرگش میکرد!
اما منم یه اسلحه تو دستم داشتم!
آروم پشتش ایستادم و دستای لرزونمو بلند کردم. ولی قبل از اینکه لوله اسلحه رو به سرش بچسبونم، صداش به شدت از جا پروندم!
_ اومدی دختر شایان؟!
خنده بیصدایی کرد:
_ میدونستم... میدونستم دوست نداشتی این لحظه جذاب رو از دست بدی!
با بهت به قامت راست و محکمش خیره شدم. هنوز هم تیز بود. اگر چشماش نابینا بود، عوضش گوشاش خوب کار میکرد!
سعی کردم ترس رو بذارم کنار و خونسرد باشم.
اسلحه رو روی سرش گذاشتم:
_ اگه جونتو دوست داری، دست از سر منو پدرم بردار!
نیشخندی زد:
_ نه بابا... شجاع شدی... البته خون یه قاتل تو رگاته دیگه... چیزی غیر از این ازت انتظار نمیرفت!
با بهت به چهره شکسته پدرم نگاه کردم؛ قاتل؟!
نه!
این امکان نداشت!
_ ولی این کارا رو من جواب نمیده... زود باش با پدرت خداحافظی کن!
با ترس نگاهش کردم اما قبل از اینکه حرفی بزنم، صدای شلیک گلوله تو خونه پیچید و جسم بی جان پدرم روی زمین افتاد!
با گریه جیغ بلندی کشیدم. حرص و نفرت توی تنم فوران کرد. لابد فکر میکرد چون عاشقشم دلم نمیاد یه گلوله تو مغزش خالی کنم که بدون هیچ ترسی دست به این کار زد. ولی اشتباه میکرد!
_ عوضی...
خواستم ماشه رو بکشم که به سرعت برگشت طرفم و محکم زیر دستم زد. تیر اسلحه منحرف شد و این بار صدای شکستن شیشهها منو از جا پروند!
https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0
https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0
دستش روی قفسه سینم نشست و هلم داد. کمرم محکم به دیوار برخورد کرد و آخی از گلوم خارج شد. با ترس نگاهش کردم که مردمکهای غرق خونش بین چشمام جابهجا شدند!
نه... نه! امکان نداره!
اروم دستم رو بالا بردم و جلوی چشماش حرکت دادم. مردمکهاش هم زمان با دست من به این طرف و اون طرف میچرخیدند!
اون میتونست... میتونست ببینه!
پوزخندی روی صورت بیحالتش نشست.
_ هنوز خیلی مونده که منو بشناسی دختر شایان... من از پدرت نیش خوردم که افعی شدم!
صدای آژیر پلیس حواس هردومون رو پرت کرد. دوباره نگاهش رو به من دوخت؛ اما بدون اینکه حرفی بزنه، ضربهای به پشت گردنم زد.
بیحال روی دستش فرود اومدم. اما قبل از اینکه کامل از هوش برم، صداش رو شنیدم:
_ هنوز خیلی کارها باهات دارم نفس شایان... حیف که نفسم به نفست بنده!
پارتی از آینده رمان😱
با وحشت از پشت بهش نزدیک شدم. از ترس رو به موت بودم و قبلم انگار تو دهنم نبض میزد!
دیدن صحنه روبهروم از مرگ هم برام بدتر بود...
مردی که عاشقانه میپرستیدمش، اسلحش رو به سمت پدرم گرفته بود و تهدید به مرگش میکرد!
اما منم یه اسلحه تو دستم داشتم!
آروم پشتش ایستادم و دستای لرزونمو بلند کردم. ولی قبل از اینکه لوله اسلحه رو به سرش بچسبونم، صداش به شدت از جا پروندم!
_ اومدی دختر شایان؟!
خنده بیصدایی کرد:
_ میدونستم... میدونستم دوست نداشتی این لحظه جذاب رو از دست بدی!
با بهت به قامت راست و محکمش خیره شدم. هنوز هم تیز بود. اگر چشماش نابینا بود، عوضش گوشاش خوب کار میکرد!
سعی کردم ترس رو بذارم کنار و خونسرد باشم.
اسلحه رو روی سرش گذاشتم:
_ اگه جونتو دوست داری، دست از سر منو پدرم بردار!
نیشخندی زد:
_ نه بابا... شجاع شدی... البته خون یه قاتل تو رگاته دیگه... چیزی غیر از این ازت انتظار نمیرفت!
با بهت به چهره شکسته پدرم نگاه کردم؛ قاتل؟!
نه!
این امکان نداشت!
_ ولی این کارا رو من جواب نمیده... زود باش با پدرت خداحافظی کن!
با ترس نگاهش کردم اما قبل از اینکه حرفی بزنم، صدای شلیک گلوله تو خونه پیچید و جسم بی جان پدرم روی زمین افتاد!
با گریه جیغ بلندی کشیدم. حرص و نفرت توی تنم فوران کرد. لابد فکر میکرد چون عاشقشم دلم نمیاد یه گلوله تو مغزش خالی کنم که بدون هیچ ترسی دست به این کار زد. ولی اشتباه میکرد!
_ عوضی...
خواستم ماشه رو بکشم که به سرعت برگشت طرفم و محکم زیر دستم زد. تیر اسلحه منحرف شد و این بار صدای شکستن شیشهها منو از جا پروند!
https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0
https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0
دستش روی قفسه سینم نشست و هلم داد. کمرم محکم به دیوار برخورد کرد و آخی از گلوم خارج شد. با ترس نگاهش کردم که مردمکهای غرق خونش بین چشمام جابهجا شدند!
نه... نه! امکان نداره!
اروم دستم رو بالا بردم و جلوی چشماش حرکت دادم. مردمکهاش هم زمان با دست من به این طرف و اون طرف میچرخیدند!
اون میتونست... میتونست ببینه!
پوزخندی روی صورت بیحالتش نشست.
_ هنوز خیلی مونده که منو بشناسی دختر شایان... من از پدرت نیش خوردم که افعی شدم!
صدای آژیر پلیس حواس هردومون رو پرت کرد. دوباره نگاهش رو به من دوخت؛ اما بدون اینکه حرفی بزنه، ضربهای به پشت گردنم زد.
بیحال روی دستش فرود اومدم. اما قبل از اینکه کامل از هوش برم، صداش رو شنیدم:
_ هنوز خیلی کارها باهات دارم نفس شایان... حیف که نفسم به نفست بنده!