گیلاس شربت رو از روی میز برداشتم و نامحسوس و پرحرص بهش خیره شدم!
اومده بودم تا دلش رو بسوزونم... اومدم بهش نشون بدم بدون اون هم میتونم خیلی راحت به زندگیم ادامه بدم!
ولی... ولی اون انگار بخشی از منو از بر بود... اون بخش حسود و لجبازم رو... که حالا دست پارتنر جدیدش رو گرفته بود و با لبخند خاصش با بقیه معاشرت میکرد!
با حرص ازشون که زیادی به هم میومدن، چشم گرفتم و خواستم برم سمت سرویس که یهو دستی کمرم رو گرفت و به خودش چسبوند. نگاه عاشق کیان رو دیدم و اینو دیگه کجای دلم میذاشتم؟!
_ کیان ولم کن... باید برگردیم!
_ چرا؟!
_ حالم خوب نیست... میرم سرویس... تو هم برو ماشینو آماده کن تا بیام!
بدون اینکه اصرار کنه، قبول کرد و رفت. وارد سرویس شدم. لوازم آرایشمو درآوردم تا صورت رنگ پریدمو درست کنم. باید برای خداحافظی باهاش روبهرو میشدم... نمیخواستم بغض چشامو بخونه!
کارم تموم شد و خواستم برم بیرون که یهو همه جا تاریک شد. با ترس سریع از سرویس خارج شدم. اونجا هم چیزی معلوم نبود. انگار برق کل باغ رفته بود.
چند قدم برداشتم و خواستم کسی رو صدا کنم که یهو دست محکمی پر قدرت دور کمرم پیچید و منو از پشت به خودش چسبوند.
با ترس گفتم:
_ کیان تویی؟ چیکار میکنی؟!
_...
همه جا تاریک بود و این ترسمو بیشتر میکرد. نالیدم:
_ کیان...
اینبار اما برخلاف انتظارم صدایی سرد و خشن زیر گوشم پیچید:
_ ششش... کافیه فقط یک بار دیگه اسم نحسشو به زبونت بیاری تا دندونات تو دهنت خورد بشه عروسک... آروم بگیر تا نرم اون مردک رو از زندگی ساقط کنم!
https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0
https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0
https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0
اومده بودم تا دلش رو بسوزونم... اومدم بهش نشون بدم بدون اون هم میتونم خیلی راحت به زندگیم ادامه بدم!
ولی... ولی اون انگار بخشی از منو از بر بود... اون بخش حسود و لجبازم رو... که حالا دست پارتنر جدیدش رو گرفته بود و با لبخند خاصش با بقیه معاشرت میکرد!
با حرص ازشون که زیادی به هم میومدن، چشم گرفتم و خواستم برم سمت سرویس که یهو دستی کمرم رو گرفت و به خودش چسبوند. نگاه عاشق کیان رو دیدم و اینو دیگه کجای دلم میذاشتم؟!
_ کیان ولم کن... باید برگردیم!
_ چرا؟!
_ حالم خوب نیست... میرم سرویس... تو هم برو ماشینو آماده کن تا بیام!
بدون اینکه اصرار کنه، قبول کرد و رفت. وارد سرویس شدم. لوازم آرایشمو درآوردم تا صورت رنگ پریدمو درست کنم. باید برای خداحافظی باهاش روبهرو میشدم... نمیخواستم بغض چشامو بخونه!
کارم تموم شد و خواستم برم بیرون که یهو همه جا تاریک شد. با ترس سریع از سرویس خارج شدم. اونجا هم چیزی معلوم نبود. انگار برق کل باغ رفته بود.
چند قدم برداشتم و خواستم کسی رو صدا کنم که یهو دست محکمی پر قدرت دور کمرم پیچید و منو از پشت به خودش چسبوند.
با ترس گفتم:
_ کیان تویی؟ چیکار میکنی؟!
_...
همه جا تاریک بود و این ترسمو بیشتر میکرد. نالیدم:
_ کیان...
اینبار اما برخلاف انتظارم صدایی سرد و خشن زیر گوشم پیچید:
_ ششش... کافیه فقط یک بار دیگه اسم نحسشو به زبونت بیاری تا دندونات تو دهنت خورد بشه عروسک... آروم بگیر تا نرم اون مردک رو از زندگی ساقط کنم!
https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0
https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0
https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0