ساقه ی نازک انگشتانش
چون پیچکی
حلقه زدن در دستهایم را
فریاد میزد
لبانش مملو از
خواهشِ بوسه های من بود
تنش
گر گرفته در التماسِ نوازش پنجه هایم
و چشمانش
غرق ِ تمنای نگاهم
بر لعلِ سرخش اما زده بود
مُهر سکوت
و بیهوده
در پنهان کردنِ آتش درونش
تقلا میکرد
نگفت هیچ از راز درون
لو میداد اما
زبان ِ بدنش
و این بود سرگذشت آن شب
که پرستوی مهاجرم
پس از قرنها
نوروز را
به خانه ام ارمغان آورده بود
#مجتبی_رجبی
@mjtabarajabi
چون پیچکی
حلقه زدن در دستهایم را
فریاد میزد
لبانش مملو از
خواهشِ بوسه های من بود
تنش
گر گرفته در التماسِ نوازش پنجه هایم
و چشمانش
غرق ِ تمنای نگاهم
بر لعلِ سرخش اما زده بود
مُهر سکوت
و بیهوده
در پنهان کردنِ آتش درونش
تقلا میکرد
نگفت هیچ از راز درون
لو میداد اما
زبان ِ بدنش
و این بود سرگذشت آن شب
که پرستوی مهاجرم
پس از قرنها
نوروز را
به خانه ام ارمغان آورده بود
#مجتبی_رجبی
@mjtabarajabi