❤️بسم رب العشق ❤️
#پارت۲۳
هم مسیر
با نگاه مضطرب به مامان چشم دوختم و گفتم :
-باشه الان میرم .
بعد از رفتن مامان سریع لباس پوشیدم و موهام و داخل مقنعه فرو بردم .
دستام مثل یک تیکه یخ شده بود .
از اینکه میخواستم با مادرش روبه رو بشم خجالت میکشیدم .
اما را فراری ام نبود . آروم در و باز کردم و زیر لب سلام کردم .
نگاه مادرش به سمت من چرخید .
صورت نورانی و گردی داشت ، با اینکه جثه ریزی داشت اما صورتش گرد و دوست داشتنی بود. با سنی که مادر امیر علی داشت معلوم بود تفاوت سنی زیادی با امیرعلی داشته باشه .
مادر امیرعلی لبخند گرمی زد وگفت :
+سلام دخترم ! خوبی؟! امیر علی باشما کار داشت اما چون میگفت زشته که بیاد دره خونتون من و فرستاد .یک سر بیا خونه ما ننه .
خجالت زده به مامان امیر علی چشم دوختم و مِن مِن کنان گفتم :
با...با مَن ؟! چرا ؟!
خنده بامزه ای کرد و گفت :
من همه چیز و میدونم گل دختر ..
لپم و کشید و چشمک ریزی زد .
دستم و روی لپم گذاشتم و متعجب توی چشماش خیره شدم ، با این که خیلی سنش زیاد بود ، اما از این پیرزنای بامزه بود که دوست داشتی ساعتها پای حرفاش بشینی و توی صورت مهربونش زل بزنی .
دوباره لبخندی زد و گفت : خداحافظ ننه ، منتظرتم .
خجالت زده سرم و تکون دادم .
به سرعت از اونجا دور شد ، هیچوقت فکرش و نمیکردم انقدر مادرش بامزه باشه ، در و که بستم تازه یاده حرفش افتادم ، امیر علی کارت داره؟!!یعنی میخواست قبول کنه؟! سرم و رو به آسمون بلند کردم :
-خدا جون درست همین حالا که من میخواستم بیخیال سهمیه بشم باید این پسره رو راضی میکردی ؟!دمت گرم..
بشکن زنان بالا و پایین پریدم و بعد از برداشتن کیفم با سرعت به سمت خونه اشون دویدم .
#ادامه_دارد
کیمیاحسینی
@modafeane_eshgh
#پارت۲۳
هم مسیر
با نگاه مضطرب به مامان چشم دوختم و گفتم :
-باشه الان میرم .
بعد از رفتن مامان سریع لباس پوشیدم و موهام و داخل مقنعه فرو بردم .
دستام مثل یک تیکه یخ شده بود .
از اینکه میخواستم با مادرش روبه رو بشم خجالت میکشیدم .
اما را فراری ام نبود . آروم در و باز کردم و زیر لب سلام کردم .
نگاه مادرش به سمت من چرخید .
صورت نورانی و گردی داشت ، با اینکه جثه ریزی داشت اما صورتش گرد و دوست داشتنی بود. با سنی که مادر امیر علی داشت معلوم بود تفاوت سنی زیادی با امیرعلی داشته باشه .
مادر امیرعلی لبخند گرمی زد وگفت :
+سلام دخترم ! خوبی؟! امیر علی باشما کار داشت اما چون میگفت زشته که بیاد دره خونتون من و فرستاد .یک سر بیا خونه ما ننه .
خجالت زده به مامان امیر علی چشم دوختم و مِن مِن کنان گفتم :
با...با مَن ؟! چرا ؟!
خنده بامزه ای کرد و گفت :
من همه چیز و میدونم گل دختر ..
لپم و کشید و چشمک ریزی زد .
دستم و روی لپم گذاشتم و متعجب توی چشماش خیره شدم ، با این که خیلی سنش زیاد بود ، اما از این پیرزنای بامزه بود که دوست داشتی ساعتها پای حرفاش بشینی و توی صورت مهربونش زل بزنی .
دوباره لبخندی زد و گفت : خداحافظ ننه ، منتظرتم .
خجالت زده سرم و تکون دادم .
به سرعت از اونجا دور شد ، هیچوقت فکرش و نمیکردم انقدر مادرش بامزه باشه ، در و که بستم تازه یاده حرفش افتادم ، امیر علی کارت داره؟!!یعنی میخواست قبول کنه؟! سرم و رو به آسمون بلند کردم :
-خدا جون درست همین حالا که من میخواستم بیخیال سهمیه بشم باید این پسره رو راضی میکردی ؟!دمت گرم..
بشکن زنان بالا و پایین پریدم و بعد از برداشتن کیفم با سرعت به سمت خونه اشون دویدم .
#ادامه_دارد
کیمیاحسینی
@modafeane_eshgh