با هم میونِ چمنهای سبز قدم میزنیم؛بوی زندگی میاد کاترینای من. امروز تولدِ دو تا از شیرینی های قندیمه و من دلیلی برای خوشحال نبودن پیدا نمیکنم. تو امروز،صورتیتر از همیشه ای. میشه لبخند بزنی؟میدونم که سخته؛من همهچیزو میدونم. اما لبخند بزن کتی،الیزابتت داره برات آواز میخونه و شاخههای گل رو کنار هم میذاره تا بهت تقدیمشون کنه ولی کتی،این گربهای که صبح ها جلوی پنجرهی اتاقم دراز میکشه بهم میگه باید شاخههای گل رو لای کتاب بذارم؛آخه تو کتاب دوست داری. مگه نه؟ کتابِ زنانِ کوچک بهترین کتاب برای توئه؛میدونم که خوندیش اما این هدیهی الیزابتِ شیرینته. پس باید بهم لبخند بزنی،از همونا که دندونات معلوم میشن. باشه؟حالا نوبتِ کیکِتوتفرنگیِ کجوکوله ایه که برات پختم؛میدونم که نمیتونم مثل تو کیکها رو خوب از آب دربیارم ولی بهرحال باید قبولش کنی و در حالی که چهرهت از زیادی شیرین بودنش مچاله میشه؛دوباره و دوباره لبخند بزنی و بگی که من توی کیکپختن استادم. گربهی صورتیِ من؛میدونم که زندگی همیشه برات تلخ بوده اما حالا من برات روی تلخیهاش شکر های شیرین میریزم تا بتونیم از پسشون بر بیایم؛برای غصههات گریه نکن،امروز روزِ توئه. با هم جلوی بارونِ چشم هات رو میگیریم و اگه نشد،منم همراهت گریه میکنم. به اندازهی تموم ابر های پفکیِ آسمونِ امروز؛دوستت دارم. تولدت مبارک زیبای باوقار من.