مدتهاست که سلول به سلول تنم درد را در خموشی فریاد میکشند ، قلبم رنج را میان رگهایم وادار به جریان میکند و مغزم در متروکهی مخروب شلوغ و به خاک نشستهاش مرا به زندگی وا میدارد؛ نمیدانم این چرخه در روزی درآمیخته با آرامش و سکوت به اتمام میرسد یا ختم این قائده به اخرین نفس رها شدهی من در این پوچجهان بند شده است.