...
با حسه یخ زدگیه پاهام بیدار شدم .
چرا اینقدر سرد شد یه دفعه آخه ؟
پتو رو بیشتر دور خودم میکشم و جمع میشم تو خودم .
سعی میکنم بخوابم ، ولی خب انگار بدنم دوست نداره!
صدای پرنده هارو پشته پنجره میشنوم
ولی تاحالا پرنده ای نمیشست لبه پنجره ک ....
رفتم سمته پنجره و پرده رو کنار زدم
وااای داره برف میاد ....
مثله برق گرفته ها میپرم بالا و محوه منظره ی سفید پوش شده ی پارکه رو به رو میشم
امروز قصد داشتم نوشته های قدیمیمو بخونم .
خب پس چه خوب میشه که برم بیرونو اینکارو کنم ..
هول هولکی لباسامو میپوشم، انگار کسی منتظرمه اون بیرون !
دفتره قدیمیشو که توش براش مینوشتمو ور میدارم .
هنوز بهش پسش ندادم و پیشه خودمه
میرم بیرون و ی صندلی پیدا میکنم .
هر کی رد میشه یه نگاه بهم میکنه و احتمالا تو خودش میگه چقد احمقم ک تو این سرما نشستم بیرون .
ولی خب اگه به کسی ک با احساسش زندگی میکنه میگن احمق ,
اره من احمقم!
دست میکشم روی جلده دفتر ،
جلده ابیی ک شاید به ظاهر خیلی ساده ولی برای من پره خاطره بود.
دفترو باز میکنم ،
خدارو شکر برف قطع شده و نمیخواد نگرانه خراب شدنش باشم.
پشیمونم از اینکه نوشته هارو براش به ترتیب نمینوشتم .
آخه دوس داشتم هر سری که براش مینویسم بگرده تو دفتر و پیداش کنه و با ذوق بگه بلاخره پیداش کردم.
بعد با خجالت بشینه بخونتشو تا آخرش نگام نکنه و ب منم بگه نگام نکن خب ،خجالت میکشم.
یکی از نوشته هارو پیدا میکنم
شروع میکنم به خوندنش
« مثلاً چی میشد الان پیشت بودم؟
کنارت بودم و به جای اینکه تو دفتر بنویسم، حرفامو خیلی راحت و بدون هیچ دغدغه ای وقتی رو به روت نشستم و تو چشمات زل زدم بگم.
واقعا میشه یه روز ماله من شی؟
آخ اگه اون روز برسه من اصلا از خدا مگه چیره دیگه ای هم میخوام؟
میشه بگی چجوری قلبمو ازم گرفتی؟
البته ت نگرفتیا! من خودم تقدیمش کردم بهت.
خلاصه هرچی که هست برای خوده خودته.
اصلا قلبم ک هیچ، من همه ی وجودم برای ت عه.
چرا نمیزاری همش نگات کنم؟
اصلا من میخوام فقط ت باشی جلو چشمم و زل بزنم بهت و با چشمام بهت بفهمونم که ماله منی.
شایدم یه روز زد ب سرم و داد زدم جلو همه گفتم ک عاشقتم.
ولی میدونی هیشکی مهم نی ، فقط این مهمه ک ت اینو میدونی.
دوستت دارم ❤️
نوشته ی تاریخ : 97/12/1»
دفترو میبندم . من همه ی احساساته اون نویسنده ک خودم باشمو میفهمم .
چرا یه چیزی تو گلوم سنگینی میکنه ؟
باید بهش عادت کنم آخه چند وقته بهتر از هر کسه دیگ ای پیشمه ، چسبیده بهم و ول نمیکنه .
آخه چی میخوای از جونم ک ن میری و ن میباری.
همینجوری درگیرم با خودم که ی گوله برف میخوره تو صورتم .
برفو از صورتم کنار میزنم و سرمو میارم بالا و به دختر بچه ای نگاه میکنم که با مظلومیته تمام داره نگام میکنه .
تا نگاش میکنم میگه:
خیلی ببخشید، نمیخواستم بزنم بهتون .
با جدیت نگاش میکنم ک اشک تو چشمام جمع میشه.
دستمو دراز میکنم و گلوله ای با برف درست میکنم و آروم میزنم ب کاپشنش و میگم:
میخوای با هم بازی کنیم؟
سرشو تکون میده و با خوشحالی بالا و پایین میپره و میگه :اخ جوون
شاید باید فراموشت کنم ولی من برنامه ای برای این کار ندارم .
#برف
با حسه یخ زدگیه پاهام بیدار شدم .
چرا اینقدر سرد شد یه دفعه آخه ؟
پتو رو بیشتر دور خودم میکشم و جمع میشم تو خودم .
سعی میکنم بخوابم ، ولی خب انگار بدنم دوست نداره!
صدای پرنده هارو پشته پنجره میشنوم
ولی تاحالا پرنده ای نمیشست لبه پنجره ک ....
رفتم سمته پنجره و پرده رو کنار زدم
وااای داره برف میاد ....
مثله برق گرفته ها میپرم بالا و محوه منظره ی سفید پوش شده ی پارکه رو به رو میشم
امروز قصد داشتم نوشته های قدیمیمو بخونم .
خب پس چه خوب میشه که برم بیرونو اینکارو کنم ..
هول هولکی لباسامو میپوشم، انگار کسی منتظرمه اون بیرون !
دفتره قدیمیشو که توش براش مینوشتمو ور میدارم .
هنوز بهش پسش ندادم و پیشه خودمه
میرم بیرون و ی صندلی پیدا میکنم .
هر کی رد میشه یه نگاه بهم میکنه و احتمالا تو خودش میگه چقد احمقم ک تو این سرما نشستم بیرون .
ولی خب اگه به کسی ک با احساسش زندگی میکنه میگن احمق ,
اره من احمقم!
دست میکشم روی جلده دفتر ،
جلده ابیی ک شاید به ظاهر خیلی ساده ولی برای من پره خاطره بود.
دفترو باز میکنم ،
خدارو شکر برف قطع شده و نمیخواد نگرانه خراب شدنش باشم.
پشیمونم از اینکه نوشته هارو براش به ترتیب نمینوشتم .
آخه دوس داشتم هر سری که براش مینویسم بگرده تو دفتر و پیداش کنه و با ذوق بگه بلاخره پیداش کردم.
بعد با خجالت بشینه بخونتشو تا آخرش نگام نکنه و ب منم بگه نگام نکن خب ،خجالت میکشم.
یکی از نوشته هارو پیدا میکنم
شروع میکنم به خوندنش
« مثلاً چی میشد الان پیشت بودم؟
کنارت بودم و به جای اینکه تو دفتر بنویسم، حرفامو خیلی راحت و بدون هیچ دغدغه ای وقتی رو به روت نشستم و تو چشمات زل زدم بگم.
واقعا میشه یه روز ماله من شی؟
آخ اگه اون روز برسه من اصلا از خدا مگه چیره دیگه ای هم میخوام؟
میشه بگی چجوری قلبمو ازم گرفتی؟
البته ت نگرفتیا! من خودم تقدیمش کردم بهت.
خلاصه هرچی که هست برای خوده خودته.
اصلا قلبم ک هیچ، من همه ی وجودم برای ت عه.
چرا نمیزاری همش نگات کنم؟
اصلا من میخوام فقط ت باشی جلو چشمم و زل بزنم بهت و با چشمام بهت بفهمونم که ماله منی.
شایدم یه روز زد ب سرم و داد زدم جلو همه گفتم ک عاشقتم.
ولی میدونی هیشکی مهم نی ، فقط این مهمه ک ت اینو میدونی.
دوستت دارم ❤️
نوشته ی تاریخ : 97/12/1»
دفترو میبندم . من همه ی احساساته اون نویسنده ک خودم باشمو میفهمم .
چرا یه چیزی تو گلوم سنگینی میکنه ؟
باید بهش عادت کنم آخه چند وقته بهتر از هر کسه دیگ ای پیشمه ، چسبیده بهم و ول نمیکنه .
آخه چی میخوای از جونم ک ن میری و ن میباری.
همینجوری درگیرم با خودم که ی گوله برف میخوره تو صورتم .
برفو از صورتم کنار میزنم و سرمو میارم بالا و به دختر بچه ای نگاه میکنم که با مظلومیته تمام داره نگام میکنه .
تا نگاش میکنم میگه:
خیلی ببخشید، نمیخواستم بزنم بهتون .
با جدیت نگاش میکنم ک اشک تو چشمام جمع میشه.
دستمو دراز میکنم و گلوله ای با برف درست میکنم و آروم میزنم ب کاپشنش و میگم:
میخوای با هم بازی کنیم؟
سرشو تکون میده و با خوشحالی بالا و پایین میپره و میگه :اخ جوون
شاید باید فراموشت کنم ولی من برنامه ای برای این کار ندارم .
#برف