حالا که دیگر هشتاد و خورده ای سن دارم و آلزایمر گرفته ام، کار زیادی برای انجام دادن ندارم. میروم حیاط و به نقطه ای نامعلوم نگاه میکنم... به فکر فرو میروم،چه فکری؟ به چه کسی بیندیشم؟ نگران چه موضوعی باشم؟ مغز خالیم مرا یاری نمیدهد.کم کم صورت پر چین و چروکم می لرزد، چشمانی که دیگر کوچکتر از قبل شده اند انگار دارند خیس میشوند، قطره ای اشک از چشمم جاری میشود...
ـ مادربزرگ درد داری؟
نه
ـ مامان قرصات یادت رفته؟
نه
ـ کسی ناراحتت کرده مادر بزرگ؟
نه
در ذهنم تکرار میکنم نه نه نه، درد من این نیست، درد من فراتر از قرص و درد عضله است... همینجوری اشک هایم سرریز میشوند...چرا؟چرا؟ چرا؟چرا دارم گریه میکنم؟
میگن _چیزی یادش نمیاد راحته:)
همیییین همییین درد من همین است. خاطراتم را گرفته اید، عزیزانم از خیالم دزدیده اید؟ قلبم نمیداند چه کسی را دوست بدارد؟نمیفهمم چرا چشم هایم همیشه خیس اند...
مغز خالی به چه دردم میخورد؟ وقتی یادم نیست چه عهدی را شکسته ام که دارم گریه میکنم؟ چه چیزی را نباید فراموش میکردم و فراموش کرده ام؟
انگار گریه هایی که در کودکیم از بقیه پنهان میکردم دارند جبران میشوند. حس میکنم کسی را که قرار بود هرگز فراموش نشود دیگر در خاطرم نیست
... چرا وقتی خودش نیست غمش همراهم است؟ نمیدانم چرا؟ نمیدانم این اشک ها از کجا می ایند...
همینجوری که دارم اشک میریزم و خودم را سرزنش میکنم که نباید فراموش میکردی! خوابم میگیرد و اخرین جمله ی قبل از خواب را تکرار میکنم که:
خاطراتم را برگردانید من بدون انها هیچم...!#Dlnya
@maybe_killer ×_×