زمان مثل تبر میماند. بی رحم است. همه چیز را تکه تکه میکند و میرود جلو. مثل همین درخت دریایی که وقتی از این فاصله نگاهش میکنم فقط یک صندلی گرد و بزرگ برای خستگی باغبانهاست. دیروز که داشتم میآمدم پای درخت، از دور خشکم زد. یوسف ایستاده بود بالای سر کارگرهای اره به دست و سیگارش را با سیگار یکی از کارگرها روشن میکرد. مرا که دید سیگار را طوری بالا کشید انگار بخواهد یکنفس قورتم بدهد. دویدم جلو و گفتم چیکار میکنید با درخت من؟ کارگر جوانی که کنار یوسف ایستاده بود و لباسهای گشاد به تن داشت، پقی زد زیر خنده و گفت: درخت تو؟ تو چیکاره حسنی اصلا؟ دستورش را مستقیم از خانآقا گرفتهاند. با بغض زل زدم به چشمهای یوسف که نه آن شرم گذشته را داشت و نه تهش پشیمانی معلوم بود. پردهی نازکی جلوی چشمم را گرفت و دیگر ندیدم چطور جنازهی درختم را با اره مصلح کردند. چشمها را پاک کردم و زل زدم به گاری. تن لخت درخت دل آدم را کباب میکرد. معلوم نبود این تکه چوب بعدا میخواست چانچو شود و بار را روی دوش گیلکیمردان سبک کند یا کردخاله شود و از سر چاه آب بدهد دست مردم. اما هر چه که میشد دیگر عاشق و معشوقها را به هم نمیرساند؛ و همین یعنی حیاتش اصلا ادامهدار نبود.
کارگرها آهنگهای محلی را سوت زدند، گاری را به قاطر بستند و دستهایشان را با آب چرکی که از دبهای سفید بیرون میریخت حسابی تمیز کردند. کسی چه میدانست. شاید داشتند خون درخت را از دستها میشستند. قاطر بیچاره جوری به علفها دندان میزد و نور را دنبال میکرد انگار ماهها از طویله بیرون نیامده بود. وقتی ارهها را انداختند پشت گاری و راه گرفتند که بروند، کارگر جوان رو کرد به یوسف و گفت:
- خانآقا هم مخش تاب داردها. درخت تازه و جوان هنوز ترتری میکند. نم توی جانش هست. چطور میخواهد باهاش بخاری روشن کند؟!
یوسف سیگارش را با لگد خاموش کرد و زل زد به چشمهای من:
- اگر خانآقا خانآقاست؛ خوب یاد دارد چطور آخِ درخت تازه و خیرهسر را هم توی آتش در بیاورد.
تف کردم. به علفها. اما گمانم یوسف فهمید میخواستم توی صورت خودش تف کنم. چون رویش را تندی برگرداند. مثل آدمی که تف پاشیده باشد توی صورتش. راه گرفتم سمت خانه. اما کدام خانه. کدام همسایه. برگشتم سمت کارگاه. اما کدام کار، کدام کارگاه. باز برگشتم پای درخت و نشستم پای بریدگیاش. هیچکس نبود. باد تند پاییز میزد توی گوشم. سرمای بعد از ظهر بیحیاتر از سرمای ظهر بود. دلم نمیآمد لم بدهم روی نشیمنگاه درخت. به خیالم هنوز جان داشت. هنوز ریشههایش از خاک در نیامده بود. بیاحترامی بود به درخت. بیشعوری بود که بنشینم روی جای زخمش. منتظر ماندم تا محمد برسد و بگویم دیگر برایم مهم نیست چی پیش میآید. بگویم خستهام؛ بگویم دیگر هیچ جا خانهام نیست انگار. هیچ جا.
#نرگس_میرفیضی
برشی از فصل یازدهم #ماحی
من پا به پای این خطوط گریستهام در شبِ نوشتن...
@naranjname2
کارگرها آهنگهای محلی را سوت زدند، گاری را به قاطر بستند و دستهایشان را با آب چرکی که از دبهای سفید بیرون میریخت حسابی تمیز کردند. کسی چه میدانست. شاید داشتند خون درخت را از دستها میشستند. قاطر بیچاره جوری به علفها دندان میزد و نور را دنبال میکرد انگار ماهها از طویله بیرون نیامده بود. وقتی ارهها را انداختند پشت گاری و راه گرفتند که بروند، کارگر جوان رو کرد به یوسف و گفت:
- خانآقا هم مخش تاب داردها. درخت تازه و جوان هنوز ترتری میکند. نم توی جانش هست. چطور میخواهد باهاش بخاری روشن کند؟!
یوسف سیگارش را با لگد خاموش کرد و زل زد به چشمهای من:
- اگر خانآقا خانآقاست؛ خوب یاد دارد چطور آخِ درخت تازه و خیرهسر را هم توی آتش در بیاورد.
تف کردم. به علفها. اما گمانم یوسف فهمید میخواستم توی صورت خودش تف کنم. چون رویش را تندی برگرداند. مثل آدمی که تف پاشیده باشد توی صورتش. راه گرفتم سمت خانه. اما کدام خانه. کدام همسایه. برگشتم سمت کارگاه. اما کدام کار، کدام کارگاه. باز برگشتم پای درخت و نشستم پای بریدگیاش. هیچکس نبود. باد تند پاییز میزد توی گوشم. سرمای بعد از ظهر بیحیاتر از سرمای ظهر بود. دلم نمیآمد لم بدهم روی نشیمنگاه درخت. به خیالم هنوز جان داشت. هنوز ریشههایش از خاک در نیامده بود. بیاحترامی بود به درخت. بیشعوری بود که بنشینم روی جای زخمش. منتظر ماندم تا محمد برسد و بگویم دیگر برایم مهم نیست چی پیش میآید. بگویم خستهام؛ بگویم دیگر هیچ جا خانهام نیست انگار. هیچ جا.
#نرگس_میرفیضی
برشی از فصل یازدهم #ماحی
من پا به پای این خطوط گریستهام در شبِ نوشتن...
@naranjname2