قسمت سیزدهم :
کتاب #
باغ _
سبز _
عشق (
داستان زندگی مولانا )
نویسنده :#
زهرا غریبیان لواسانی بلخ زیبا بود .
پر از بیدهای معلق که گیسوان خود را پریشان کرده بودند و سروهای بلند قامت همیشه سبز ،با آسمان لاجوردی که چشم را روشنایی می داد .
بلبلانی که روزها در باغ هایش می خواندند و باد صبا که مسیر عبورش را آن شهر برگزیده بود و بهار دل انگیزی که فرا رسیده بود .
بهاالولد سلطان العلما همه چیز این شهر را یک بار دیگر در ذهنش مرور کرد از رودخانه هایش،از کوه هایش و مردمانش و حتی علف ها و درختان در هم گره خورده اش که به او می گفتند که آنجا دیگر جای ماندن نیست .یک بار دیگر نامه ای را که سلطان خوارزمشاه برای او فرستاده بود خواند :
« در یک اقلیم دو پادشاه همی نشاید که باشد ،والله الحمد که حضرت او را دوگونه سلطنت مسلم شده است .یکی سلطنت این جهانی و دوم سلطنت آخرت .اگر چنانکه سلطنت این عالم را به ما ایثار کند و از سر آن برخیزد ،عنایت عمیم و لطف عظیم خواهد برد »
بهاالولد بی درنگ قلم به دست گرفت و در جواب چنین نوشت :«ممالک ملک فنا و تخت و بخت این جهانی ،لایق پادشاهان است ما درویشانیم .مملکت و سلطنت چه مناسب حال ماست ؟ما به خوش دلی سفر کنیم ،تا خدمت سلطان ما با اتباع و احباب خود مستقل باشد »
بعد برخاست و عزم رفتن به مجلس شبانه اش را کرد .
نجوای جویی کوچک که از میان کوچه می گذشت خانه های خشتی را در خلسه فرو برده بود ،در نوری که از پنجره خانه ها می آمد کاهگل بام ها چون تاجی از صورهای فلکی در میان آسمان شب می ماندند .صدای مرد گدایی که با آواز غمناک خود تکدی می کرد خبر از تمنا و نیاز او می داد .سلطان العلما سکه درشتی در دست مرد گذاشت و به راه افتاد .
ادامه دارد...
@narrowminded💜